💗💗 ليلا با عصبانيت  لبة  چادر را در مشت  مي فشارد،غضب آلود چشم  در چشم علي  مي دوزد: علي  آقا! گستاخي  هم  حدي  داره ... شما جوش  منو مي زنيد يا جوش خودتونو...؟  زندگي  رو به  كام  زن  و بچه هات  تلخ  كردي و فكر كردي  بوجارلنجانم  كه  سر بر آستان  هر كس  و نا كس  بگذارم ! علي  آقا! پاتون  رو از گليم  خودتون  درازتر نكنين ... نمي خواد در مورد بنده  هم  حكمي  صادر كنيد... خودم بالغم ... عقل  و شعور دارم سپس  به  طرف  در رفته  و آن  را باز مي كند  با همان  حرارت  ادامه  مي دهد: - خواهش  مي كنم  زودتر تشريف  ببرين ، ديگه  نمي خوام  برام  دلسوزي  كنيد..  اون  محبت  و دلسوزي هاتون  همه اش  الكي  بود  در واقع  سنگ  خودتونو به  سينه مي زديد... من  ساده  بودم علي  سبيل  پر پشتش  را تاب  مي دهد. به  طرف  در مي رود و قبل  از آنكه  قدمي بيرون  بگذارد  برمي  گردد و به  ليلا كه  عرق  به  صورتش  نشسته  و بدنش  زيرچادر گلي  مي لرزد  نگاه  مي كند، يك  ابرو بالا انداخته چینی به گوش لب می دهد ــ پس اینطور زهره  چُقُلي  مو كرده ... ولي  بد به  عرضتون  رسونده ... علي  سر از تفكر پايين  مي اندازد و دستي  به  كمر مي فشرد  در اين  انديشه  است كه  چگونه  ليلا را به  راه  آورد  چه  چاره اي  بيانديشد و يا چگونه  عرصه  بر او تنگ گرداند  آنچه  كه  بيش  از همه  او را آزار مي دهد، حضور بي موقع  حميد است  صورت  به  جانب  ليلا بالا مي آورد و با لحني  كه  سعي  دارد آرام  و در عين  حال قاطع  باشد مي گويد: - ليلا خانم ! باز خدمت  مي رسيم در بسته  مي شود و ليلا يكّه  و تنها دو زانو بر زمين  مي نشيند  و مات  و مبهوت چشم  به  آسمان  مي دوزد ➖➖➖  زن  جوان  ساك  كوچكي  در دست  دارد و پسربچه اش  را به  دنبال  خودمي كشد. پسرك ، پيراهن  سفيدي  كه  تصوير گربه اي  ملوس  بر آن  نقش بسته به  تن دارد  شلواركي  قرمز با دو بند كه  از شانه ها گذشته جوراب هاي  سفيد و كفش هاي مشكي  براق  با بندهاي  سفيد  پسر بچه  ذوق زده  به  اطراف  مي نگرد  رهگذران  و به  خصوص  ويترين هاي رنگارنگ  مغازه ها نگاه  مشتاقش  را به  خود جلب  مي كند  پاي كشان  از پي  مادرروان  است  و مادر بي اعتنا به  حركات  او در دل مشغولي  خود غرق  است  چهره ها جلوي  ديدگان  ليلا رژه  مي روند  احساس  مي كند كه  دهان ها آلوده به تهمت  هستند و چشم ها پر از شرارة  نفرت : «خانم  فكر كرده ، مي خواي  هووش  بشي ... هووش ... بد دوره  و زمونه ايه ...زنيكه  هفت  خط ...  حرف  مردم ... چشم  چپ  كني ... آهسته  برو... بيا... خوش ندارم...  فرهاد... امين ... مرد غريبه ... غريبه ... خدمت  مي رسيم ...» براي لحظه  اي  چشم  بر هم  مي گذارد:  «بس  كنيد... دست  از سرم  برداريد...راحتم  بذاريد... ➖➖➖➖ مقابل  در بزرگي  مي ايستد. خانه اي  آشنا ولي  سال ها غريبه  با او. دستي  بر درمي كشد پدر، مامان  طلعت ، برادر دو قلوها، سهراب ، سپهر  چقدر دلش  براي  آن هاتنگ  شده ، براي  غُرغُرهاي  مامان  طلعت ، براي  جيغ  و داد داداش  دوقلوها براي نگاه هاي  مهربان  بابا اصلان انگشت  بر زنگ  مي گذارد ولي  ياراي  فشار دادن  ندارد: «هر چي  باشه  خونة  پدرمه ... منم  ليلام ... دختر حوراء...»زنگ  را فشار مي دهد صداي  طلعت  از بلندگوي  آيفون  شنيده  مي شود: - كيه ؟اشك  در چشمهاي  ليلا جمع  مي شود. بغض  گلوگيرش  شده ، با زحمت  فراوان ،لب هاي  لرزانش  را تكان  مي دهد: «مامان  طلعت ! منم ...» صداي  قدم هايي  پر شتاب  در فضاي  حياط  خانه  طنين  مي اندازد   در بازمي شود. طلعت  باناباوري  نگاه  مي كند  ديداري  بعد از سالها، بدرقة  آخرين ديدارشان  چشماني  اشكبار بود  و ثمرة اين  ديدار بعد از سال ها نيز قطرات  درشت اشك  است  كه  بر گونه ها سرازير است در آغوش  همديگر جاي  مي گيرند وشانه ها بر اين  گريه ها مي لرزند طلعت  امين  را بغل  مي كند ليلا وارد حياط  مي شود.  نگاهش  به  تك  سرو كنارباغچه  كشيده  مي شود، سروي  بلندبالا  پنجرة  اتاقش  از پس  شاخ  وبرگ ها رخ مي نمايد.  پنجره اي  كه  هنوز پردة  توري  سفيدش  آويزان  است  پنجرة دلواپسي ها، انتظارها.وارد خانه  مي شود  سهراب  و سپهر بزرگ  شده اند  طلعت  امين  را پيش  آن  دومي برد: - سهراب !... سپهر!... اين  پسر آبجي  ليلاست ... امينه ... هموني  كه  تعريفش  رومي كردم طلعت ، در اتاق  ليلا را باز مي كند با مهرباني  مي گويد: - ليلا جون !  بيا اتاقت  رو ببين ... مي بيني  همانطور دست  نخوردست ... اصلان اينطور خواسته ... ليلا بر آستانة  در مي ايستد. نگاهش  به  آرامي  درون  اتاق  را از نظر مي گذراند كتابخانه ، پنجره ، تخت ، كمد لباسها، ميز مطالعه ، مبل ، همه  و همه  همانطور كه بوده  به  آرامي  قدم  درون  اتاق  مي گذارد.  مقابل  آينه  تمام  قد ديواري  با قاب  گچ كاري شده ،