💗
#لیلا💗
#ادامه_قسمت_بیست_و_یک
مي ايستد.
خود را فراسوي غبار مي بيند. دست لرزانش را روي آينه مي كشد
و به ليلاي آن سوي آينه نگاه مي كند.
ليلا به او لبخند مي زند و تور سفيدپر از شكوفه هاي صورتي را با دست بالا مي آورد.
چشمان درخشان ليلا به اودوخته مي شود. با ناز مي گويد:
- ليلا! خوشگل شدم ! بهم مي ياد
پلك هايش را پايين مي آورد:
- به نظر تو! حسين از اين لباس خوشش مي ياد؟
چشمانش پر از اشك مي شود، سر تكان مي دهد:
- ساكتي ليلا! زير چشمات گود افتاده رنگ و روت پريده ... چي شده ...
دستي بر شانة خود احساس مي كند.
به خود مي آيد.
طلعت او را روي مبل مي نشاند و خودش مقابل ليلا دو زانو مي نشيند
با لحن غمناكي مي گويد:
- الهي بميرم ليلا! چه لاغر شدي !
نمي دوني هر وقت ياد تو و حسين مي افتم ...دلم آتيش مي گيره
نگاه مهربان ليلا از پس هالة غم به طلعت دوخته مي شود
دست بر شانة اوگذاشته و مي گويد:
- مامان طلعت ! خودتو ناراحت نكن ! راضيم به رضاي خدا نگاه ليلا بر