💗💗 عصر همان روز موضوع را با پدرم در ميان گذاشتم. در سكوت گوش داد و بعد بر خلاف انتظار من گفت : اگه بخوان فقط نامزد كنن و يكي دوسال بعد عروسش رو ببره حرفي ندارم. بياد صحبت كنه ... مرضيه هنوز بچه س اگه نامزد كنه مانعي براي درس خوندن نداره فعلا هم كه علي يك پاش اينجاس يك پاش جبهه. پسر خوبي هم هست ديده و شناخته است هم خودش و هم خونواده اش ادماي شريف و خوبي ان! اين دختر هم بالاخره بايد شوهر كنه . چه بهتر كه علي با اين همه رشادت و شجاعت دامادمون بشه. اين شد كه اخر همان هفته علي همراه مادر و پدرش با يك دسته گل در دست وارد شدند. به محض ورودشان اژير قرمز كشيدند وهمه با هم به طرف زير زمين رفتيم. اين سر و صداها به نظر من و علي مثل بازي بچه ها بود اما مادرهايمان انقدر اصرار مي كردند كه ما هم پناه مي گرفتيم و تا اعلام وضعيت عادي كنارشان مي مانديم. آن شب هم سرو صداي ضد هوايي ها بلند شد . بعد صداي سوتي منحوس و چند ثانيه بعد يك انفجار مهيب شيشه هارا لرزاند. بعد از چند دقيقه وضع عادي شد و با خنده و گفتگو به اتاق برگشتيم. به شوخي زيرگوش علي گفتم : با امدن تو اژير كشيدن... بايد همه فرار كنن چون تو امدي ! بعد مرضيه باصورتي بر افروخته به داخل اتاق امد و چاي گرداند. زير چشمي به علي كه از شدت شرم سرش تقريبا به زانويش مي خورد نگاه كردم. بدون اينكه خواهرم را نگاه كند چاي رابرداشت و تشكركرد. چند دقيقه اي در سكوت گذشت بعد مادر علي با صميميتي اشكار رو به پدرم گفت : - آقاي ايزدي قصد ما اينه كه پاي اين پسره را اينطرف ببنديم بلكه پي زندگي اش رو بگيه ازدختر شما هم بهتر و خانوم تر سراغ نداشتيم حالا اگه اين علي ما رو به غلامي قبول داريد بفرماييد تا بقيه صحبت ها پيش بره. پدرم كمي جا به جا شد و گفت : والا حاج خانوم ما هم علي اقا رو مثل حسين دوست داريم. از كلاس سوم و چهارم دبستان اين دوتا با هم هستن و ما شاهد رفتار و كردار علي اقا بوديم و هستيم . اقا ، با غيرت ، نجيب ... ولي خوب همه چيز خيلي سريع پيش اومد مرضيه ما هنوز بچه است . درس مي خونه .... پدر علي فوري گفت : اين كار مانع درس خوندن مرضيه خانوم نيست. قصدما فقط يك شيريني خوران ساده است. ايشالله مراسم بمونه وقتي علي جون به سلامتي رفت و برگشت. پدرم سري تكان داد وبه مادرم ساكت به گلهاي قالي خيره شده بود نگاه كرد. مادرم با صدايي كه از شدت هيجان مي لرزيد گفت - اجازه بدين ما كمي فكر كنيم... مادر علي با خنده گفت : خدا خيرتون بده ... ما ميخوايم تا علي اقا رو به چنگ اورديم تكليف رو يكسره كنيم و دستش رو تو حنا بذاريم... شما فردا و پس فردا به ما جواب بدين. اگه جوابتون به اميد حق مثبت بود اخر هفته اينده يك شيريني مي خوريم و يك حلقه رد و بدل ميكنيم . صيغه محرميت و بعد علي اقا ايشاالله دور و برش مي گرده و زندگي شو جمع و جور مي كنه ... هان ؟ همه موافقت كردن و قرار شد دو روز بعد مادرم تلفني جواب بدهد. البته جواب از همان لحظه معلوم بود. چشمان مرضيه پر از شور و عشق بود. دو هفته از امدنمان مي گذشت و روز به روز بيشتر دلتنگ رفتن مي شديم. اما خوب بايد منتظر مي مانديم كارها درست شود و بعد برگرديم. اخر هفته بعد خانه مان شلوغ شد. بزرگتر هاي فاميل و روحاني محله همه در منزل ما جمع شدند. مرضيه با شرم و به سختي جواب مثبت را به مادرم اعلام كرده بود و البته تا دو روز از خجالت وجودش را درز مي گرفت كه چشم ما به چشمش نيفتد. صورت گرد و سپيدش از شرم گل مي انداخت. چشمان درشت و سياهش زير ابروهاي پرپشت و پيوسته اش به زير افتاده بود تا مبادا نگاه پدر و برادرش را ببيند و عذاب بكشد. مرضيه دختر زيبايي بود. موهاي بلند و پر پشت قهوه اي اش را هميشه مي بافت و اينكار قدش را بلندتر نشان مي داد . زهرا از شدت خوشحالي يك لحظه در جايي بند نبود. بر خلاف مرضيه بچه و شيطان بود. يك قواره پارچه پيرهني يك كله قند و چادر نماز و يك انگشتر زيبا هداياي خانواده داماد براي خواهرم بود. در ميان صلوات و بوي اسفند حاج اقا صيغه محرميت را براي يكسال جاري كرد زهرا ظرف شيريني را دور گرداند. منهم خوشحال بودم علي را مثل يك برادر دوست داشتم و از خدايم بود كه با هم فاميل بشويم. آن شب وقتي همه خداحافظي كردند و به سمت خانه هايشان روانه شدند علي مرا به گوشه اي در حياط كشيد و گفت : - حسين خيلي ازت ممنونم . من خيلي مديون تو هستم. ضربه اي دوستانه به پشتش زدم و گفتم :‌اين حرفها چيه مرد ؟