بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیست_وپنجم
... فاطمه آمد کنارم وگفت:زینب؟! چرا اینکارو کردی؟😐راضی به زحمت نبودیم🙄آخه دختر تو خوبی؟😐 روز بعدعروسیت خودتو میندازی جلوی گلوله؟ 😨حالت خوبه؟!🤭
گفتم:علیک سلام خواهر شوهر گل 😄شوهر گلمه😏😌ازش دفاع کردم 😄
راستی اون دزده چی شد؟🤔
گفت:علیک سلام 😃بحثو عوض نکن😐دزده خداروشکر بازداشت شد😏😏ولی تو چطور خودتو انداختی جلوی گلوله؟ 😨
گفتم:بابا چیری نشده که🤷🏻♀وسط دنیای به این گندگی یه تیرم رسید به ما😜
خندیدیم 😂😂😂
مادرمــ❤️ـــــ کنارم آمد ☺️
گفت:شیر زنی شدی واسه خودت 😂
خجالت کشیدم 😅
با محمد حرف میزدم در دلم 😊
خوشحال بودم که محمد سالم است ☺️
با اینکه خودم حالم خوب نبود اما خوشحال بودم☺️
برادر هایم یکی یکی آمدند ☺️
دوبرادر بزرگتر داشتم ☺️
حسن وحسین 😊
یکی مشهد زندگی میکرد ودیگری مازندران بود 😊
برادر زاده هایم روی تخت نشسته بودند ☺️
معصومه دختر برادر بزرگترم حسن بودکه ۵سال داشت وابوالفضل پسر برادر کوچکترم حسین بود که ٣سال داشت 😊
نمیتوانستم دستم را بلند کنم 😣
خیلی درد میکرد 😐
چون تیر به بازوی دستم خورده بود کل دستم حرکت نمیکرد 😫
میخواستم محمد را ببینم 😭
دلم برایش تنگ شده بود 😩
ولی عادی جلوه میدادم وآرام به نظر میرسیدم ☺️
حسن گفت:چکار کردی آبجی؟نگاه کن با خودت چکار کردی🙊محمد اززشش رو نداشت 😜
عصبانی شدم 😡
گفتم ارزش محمد بیشتر از این حرفاست اولا☝️🏻
ثانیا✌️🏻درمورد شوهر من اینجوری صحبت نکن
ثالثا☝️🏻✌️🏻هرکار کردم برا زندگی خودم کردم 😤
رابعا✌️🏻✌️🏻من درد میکشم نه شما
خامسا ✋🏻غیبت کار درستی نیست 😠مخصوصا درمورد شوهر من اونم جلوی من 😡
بعدهم گفتم:ببخشید داداش به خورده تند صحبت کردم 😕
گفت:از زنی که خودشو میندازه جلوی گلوله بخاطر شوهرش بعید نیست بخاطر شوهرش دادو هوارم بکنه 🤷🏻♂
خندیدند 😂😂😂😂😂😂😂😂
من دیگر صحبتی نکردم تا محمد آمد 😍
ساعت ٢باید برمیگشت اما ساعت ۱٢ آمده بود 😍
برایم....
نویسنده ✍🏻:
#کنیز_الزهرا