بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... مال کیه؟ 🤔 گفتم:محمد باورت میشه انگشترو حضرت زهرا بهم داد 😢😍 محمد که از تعجب نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند با چهره ای خوشحال وذوق زده انگشتر را از دستم گرفت وبوسید وروی چشمانش گذاشت وبعد دستم کرد و گفت:فقط خودت لیاقتشو داری،خیلی مراقبش باش 😊 زیبا بود 😢خیلی 😍 از جمله محمد که گفت نورانی شدی تعجب کرده بودم 😅 اما بعید نبود نور از حضرت مادر باشد! به محمد گفتم‌:بریم نماز؟ دیروقت ‌شده 😢 گفت:بریم که خیلی دیره 😊 خیلی حالم بهتر شده بود اما تمام مدت به حرف های حضرت زهرا فکر میکردم 😢 راه میرفتم کلمات در ذهنم میچرخید ودر عین ناباوری باید به خودم میگفتم که محمد،قرار است شهید شود! 😳😭 محمد متوجه حالم وحرفی که کسی نبود تا آنرا برایش بگویم شده بود و گفت:یه چیزی میخوای بهم بگی؟🤔 گفتم:آره 😔 بدون مقدمه گفتم:محمد تو شهید میشی 😭 محمد تعجب کرد😳 گفت:شوخیت گرفته زینب!تو نمیتونستی ببینی من دو روز میرم ماموریت،حالا داری از شهادتم صحبت میکنی؟! تو زینب منی!؟ بعدم،من کجا شهادت کجا! مارو چه به شهادت! گفتم:شوخی نمیکنم محمد!ادامه خوابم این بود که اون کوسه میپره و یکی از دستای تورو جدا میکنه،بعدم یه کوسه دیگه میاد و اون یکی دستتم جدا میکنه، بعدم همونجا میفتی ودیگه بلند نمیشی 😢منم هرچی سعی کردم نتونستم بیام کمکتون،ولی بعد روحت اومد ودست منم گرفت 😢زهرا هم داشت آزادنه پرواز می‌کرد دستمو گرفتی وبردی تو آسمون بعدم از خواب پریدم 😢 محمد واقعا تعجب کرده بود وخیره خیره نگاهم می‌کرد 👀 از محمد جدا شدم که وضو بگیرم 😢 خودم هم باورم نمیشد که اینطور ساده از شهادت عزیز ترین فرد زندگی دنیای خودم صحبت میکنم ونحوه شهادتش را اینطور آسان به زبان می آورم 😳 حضرت زهرا با من چیکار کرد 😳محمدم بهم میگه نورانی شدی!اینجوری راحت از شهید شدن عزیز ترینم صحبت میکنم!اون انگشتر یاقوت! واقعا این منم! این حرف ها در سرم میچرخید ومیچرخید وبا خودم صحبت می‌کردم 🤭 وضو گرفتم وبیرون محمد را دیدم که به دیوار تکیه داده ویک پایش را روی دیوار گذاشته ودست به سینه به زمین نگاه می‌کند 😢 کنارش رفتم ودست روی شانه اش گذاشتم و گفتم:آقا محمد!؟ محمد که تازه متوجه آمدنم شده بود نگاهم کرد 👀 چشمانش بارانی بود 🙁 با دیدن محمد بارانی، ابری شدم و بغض کردم 🙁 محمد دستم را گرفت وگفت:حضرت زهرا بهت چی گفت؟ گفتم:ازون روزی بهم خبر داد که تو شهید میشی و زهرا هم آسیب میبینه 😢 واقعا در مخیله زینب دیروز نمی‌گنجید که حتی کلمه شهادت محمد را بشنود اما الان،همان زینب،به راحتی از شهادت عزیزترینش سخن می‌گفت؟! گفتم:محمد نمیدونم چرا اینطوری ‌شدم😢من تا دیروز حتی نمیتونستم درمورد چند روز نبودنت فکر کنم اما حالا دارم راحت از شهادتت میگم! به خدا نمیدونم چرا اینطوری شدم 😢 محمد لبخند زد 🙂 با لبخند محمد کم کم بارانی شدم 🙃 اولین قطره اشک از بین مژه هایم بیرون آمد! درست از وسط چشم! محمد اشکم را با دست های مهربانش پاک کرد و گفت:همش بخاطر صبریه که حضرت زهرا بهت داده 🙂 گفتم:آره محمد!همون موقع که دست روی سرم کشید!اینقدر آروم شدم 🙂 محمد گفت:زیارتت قبول خانمم 🙃برام دعا کن! گفتم:چشم شهید مهربونم 😊 نمی‌دانستم چطور کلمات داخل دهانم می‌چرخد و به محمد می‌گویم شهید من!! باورم نمیشد 😢 وارد جاده شدیم که به موکب برگردیم 😢 محمد دستم را گرفته بود وحرکت می‌کرد 😊 به وسط جاده که رسیدیم گفتم:محمد صبر کن 🙁 به انتهای جاده روکردم ودست به سینه گذاشتم 😭 السلام علیک یا فاطمه الزهرا 😭 زیر لب گفتم:میدونم کربلایی مادر 😢خیلی دوست دارم 😭کمکم کن صبور باشم 😔 محمد گفت:بریم خانم نمازمون دیر شد😊 نمازمان را که خواندیم محمد کوله اش را باز کرد و یک جعبه کوچک از آن بیرون آورد 🙂 گفت:بفرمایید خانمم اینم هدیه همسرت برا سالگرد ازدواجمون 🙃 گفتم:ممنونم شهید عزیزم ♥️ گفت:خواهش میکنم زینبم 🙂 بازش کردم 🙃یک پلاک طلا بود که وان یکاد روی آن نوشته شده بود 😍 خیلی زیبا بود 😍 گفتم:خیلی قشنگه محمد دستت درد نکنه 😘 گفت:قابل شمارو نداره ☺️ گفتم:محمد بیا یه قولی به هم بدیم 🙂...... نویسنده ✍🏻: