بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_وهشتم
..... مال کیه؟ 🤔
گفتم:محمد باورت میشه انگشترو حضرت زهرا بهم داد 😢😍
محمد که از تعجب نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند با چهره ای خوشحال وذوق زده انگشتر را از دستم گرفت وبوسید وروی چشمانش گذاشت وبعد دستم کرد و گفت:فقط خودت لیاقتشو داری،خیلی مراقبش باش 😊
زیبا بود 😢خیلی 😍
از جمله محمد که گفت نورانی شدی تعجب کرده بودم 😅
اما بعید نبود نور از حضرت مادر باشد!
به محمد گفتم:بریم نماز؟ دیروقت شده 😢
گفت:بریم که خیلی دیره 😊
خیلی حالم بهتر شده بود اما تمام مدت به حرف های حضرت زهرا فکر میکردم 😢
راه میرفتم کلمات در ذهنم میچرخید ودر عین ناباوری باید به خودم میگفتم که محمد،قرار است شهید شود! 😳😭
محمد متوجه حالم وحرفی که کسی نبود تا آنرا برایش بگویم شده بود و گفت:یه چیزی میخوای بهم بگی؟🤔
گفتم:آره 😔
بدون مقدمه گفتم:محمد تو شهید میشی 😭
محمد تعجب کرد😳
گفت:شوخیت گرفته زینب!تو نمیتونستی ببینی من دو روز میرم ماموریت،حالا داری از شهادتم صحبت میکنی؟! تو زینب منی!؟
بعدم،من کجا شهادت کجا! مارو چه به شهادت!
گفتم:شوخی نمیکنم محمد!ادامه خوابم این بود که اون کوسه میپره و یکی از دستای تورو جدا میکنه،بعدم یه کوسه دیگه میاد و اون یکی دستتم جدا میکنه، بعدم همونجا میفتی ودیگه بلند نمیشی 😢منم هرچی سعی کردم نتونستم بیام کمکتون،ولی بعد روحت اومد ودست منم گرفت 😢زهرا هم داشت آزادنه پرواز میکرد
دستمو گرفتی وبردی تو آسمون بعدم از خواب پریدم 😢
محمد واقعا تعجب کرده بود وخیره خیره نگاهم میکرد 👀
از محمد جدا شدم که وضو بگیرم 😢
خودم هم باورم نمیشد که اینطور ساده از شهادت عزیز ترین فرد زندگی دنیای خودم صحبت میکنم ونحوه شهادتش را اینطور آسان به زبان می آورم 😳
حضرت زهرا با من چیکار کرد 😳محمدم بهم میگه نورانی شدی!اینجوری راحت از شهید شدن عزیز ترینم صحبت میکنم!اون انگشتر یاقوت! واقعا این منم!
این حرف ها در سرم میچرخید ومیچرخید وبا خودم صحبت میکردم 🤭
وضو گرفتم وبیرون محمد را دیدم که به دیوار تکیه داده ویک پایش را روی دیوار گذاشته ودست به سینه به زمین نگاه میکند 😢
کنارش رفتم ودست روی شانه اش گذاشتم و گفتم:آقا محمد!؟
محمد که تازه متوجه آمدنم شده بود نگاهم کرد 👀
چشمانش بارانی بود 🙁
با دیدن محمد بارانی، ابری شدم و بغض کردم 🙁
محمد دستم را گرفت وگفت:حضرت زهرا بهت چی گفت؟
گفتم:ازون روزی بهم خبر داد که تو شهید میشی و زهرا هم آسیب میبینه 😢
واقعا در مخیله زینب دیروز نمیگنجید که حتی کلمه شهادت محمد را بشنود اما الان،همان زینب،به راحتی از شهادت عزیزترینش سخن میگفت؟!
گفتم:محمد نمیدونم چرا اینطوری شدم😢من تا دیروز حتی نمیتونستم درمورد چند روز نبودنت فکر کنم اما حالا دارم راحت از شهادتت میگم!
به خدا نمیدونم چرا اینطوری شدم 😢
محمد لبخند زد 🙂
با لبخند محمد کم کم بارانی شدم 🙃
اولین قطره اشک از بین مژه هایم بیرون آمد! درست از وسط چشم!
محمد اشکم را با دست های مهربانش پاک کرد و گفت:همش بخاطر صبریه که حضرت زهرا بهت داده 🙂
گفتم:آره محمد!همون موقع که دست روی سرم کشید!اینقدر آروم شدم 🙂
محمد گفت:زیارتت قبول خانمم 🙃برام دعا کن!
گفتم:چشم شهید مهربونم 😊
نمیدانستم چطور کلمات داخل دهانم میچرخد و به محمد میگویم شهید من!!
باورم نمیشد 😢
وارد جاده شدیم که به موکب برگردیم 😢
محمد دستم را گرفته بود وحرکت میکرد 😊
به وسط جاده که رسیدیم گفتم:محمد صبر کن 🙁
به انتهای جاده روکردم ودست به سینه گذاشتم 😭
السلام علیک یا فاطمه الزهرا 😭
زیر لب گفتم:میدونم کربلایی مادر 😢خیلی دوست دارم 😭کمکم کن صبور باشم 😔
محمد گفت:بریم خانم نمازمون دیر شد😊
نمازمان را که خواندیم محمد کوله اش را باز کرد و یک جعبه کوچک از آن بیرون آورد 🙂
گفت:بفرمایید خانمم اینم هدیه همسرت برا سالگرد ازدواجمون 🙃
گفتم:ممنونم شهید عزیزم ♥️
گفت:خواهش میکنم زینبم 🙂
بازش کردم 🙃یک پلاک طلا بود که وان یکاد روی آن نوشته شده بود 😍
خیلی زیبا بود 😍
گفتم:خیلی قشنگه محمد دستت درد نکنه 😘
گفت:قابل شمارو نداره ☺️
گفتم:محمد بیا یه قولی به هم بدیم 🙂......
نویسنده ✍🏻:
#کنیز_الزهرا