بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاه_ویکم
...... زمان شهادت محمدم را هم فهمیدم!...
حالم اصلا خوب نبود 😢
حتی نمیتوانستم از جایم بلند شوم 😭
کم کم به اذان صبح نزدیک میشدیم و حرم شلوغ تر میشد 😢
اما من،همچنان گوشه روضه منوره نشسته بودم و گریه میکردم 😭
هر چند دقیقه یکبار،کسی به صدای بلند،صل علی محمد میگفت وهمه صلوات میفرستادند 😢
اما من زبانم به حرکت نمیچرخید وبند آمده بود 😭
باید از حرم خارج میشدم 😢
موج جمعیت زیاد شده بود ومن هم کم کم زیر دست و پا میرفتم 😢
دست به دیوار ها گرفتم وبه سختی بلند شدم 😢
پاهایم مال خودم نبود 😢
کسی جلو آمد و دستم را گرفت 😭😊
یک دختر مهربان که مثل زهرا بود 😢
ناگهان زهرا جلوی چشمم آمدودوباره روی زمین افتادم 😭
آن دختر کنارم نشست 😢
گفت:چیزی شده خانم؟ 🤔
ایرانی بود!
گفتم:نه عزیزم چیزی نیست 😢
دوباره دست به دیوار گرفتم وبا کمک آن دختر بلند شدم 😢
یازهرا گفتم!
پاهایم قدرت گرفت 😳
لااقل دیگر نمیلرزید 😢
یک دستم به دیوار بود ودست دیگرم در دست آن دختر!
از حرم که بیرون آمدم،نمیدانستم محمد را کجا پیدا کنم 😢
اصلا ذهنم کار نمیکرد!
به طرف همان جای که دفعه قبل نشسته بودیم رفتیم 😢
محمد همان جا نشسته بود
او را که دیدم دوباره روی زمین افتادم 😢
به دختر گفتم:عزیزم،اون آقا رو میبینی،اسمش محمده،بهش بگو بیاد،بگو زینب داره میمیره 😭
من همان جا نشسته بودم واشک میریختم 😭
اذان صبح نزدیک بود وحرم هم شلوغ!
محمد تا من را دید به طرفم دوید 😢
کنارم نشست 😢
دستم را گرفت و گفت:زینب! چیزی شده!
مثل همیشه بدون مقدمه صحبتم را آغاز کردم 😭
گفتم:محمد،سال دیگه،بیست روز بعد اربعین!
محمد که کاملا متوجه منظورم شده بود گفت:ان شاء الله که خیره 😊پاشو از وسط جمعیت بیا بیرون ☺️میریم باهم صحبت میکنیم 😊
حرف های محمد،دوباره به دست وپایم قدرت داد وجان تازه ای گرفتم 😢
دختری که مثل زهرا بود کنارم نشسته بود 😊
رو به او کردم و گفتم:اسمت چیه دخترم؟ مامانت کجاست؟!
آه کشید!
یاد آه زهرا افتادم!
اولین باری که اورا دیدم!
به محمد نگاه کردم 👀✨
محمد به دختر نگاه کرد و گفت:دخترم مادر نداری؟!
دخترک آهی کشید و گفت:ندارم 😢
گفتم:اسمت چیه عزیزم؟
گفت:فاطمه!
تمام خاطرات اولین دیدارم با زهرا زنده شد ودوباره آنها را دیدم 😢
گفتم:بابات کجاست؟!
گفت:دیروز همینجا حالش بد شد و بردنش بیمارستان 😢
من اومدم شفا رو از امام حسین بگیرم 😢
به محمد نگاه کردم 👀
محمد هم مثل من،تمام لحظات بودن با زهرا را جلوی چشمانش میدید 😢
گفتم:چند سالته دخترم؟کجا زندگی میکنی؟
گفت:سیزده سالمه،تهران زندگی میکنیم 😢
دقیقا همسن زهرا!در شهر خودمان! 😳
مگر ممکن بود؟!.........
نویسنده ✍🏻:
#کنیز_الزهرا