بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... زمان شهادت محمدم را هم فهمیدم!... حالم اصلا خوب نبود 😢 حتی نمی‌توانستم از جایم بلند شوم 😭 کم کم به اذان صبح نزدیک می‌شدیم و حرم شلوغ تر میشد 😢 اما من،همچنان گوشه روضه منوره نشسته بودم و گریه میکردم 😭 هر چند دقیقه یکبار،کسی به صدای بلند،صل علی محمد میگفت وهمه صلوات می‌فرستادند 😢 اما من زبانم به حرکت نمی‌چرخید وبند آمده بود 😭 باید از حرم خارج میشدم 😢 موج جمعیت زیاد شده بود ومن هم کم کم زیر دست و پا میرفتم 😢 دست به دیوار ها گرفتم وبه سختی بلند شدم 😢 پاهایم مال خودم نبود 😢 کسی جلو آمد و دستم را گرفت 😭😊 یک دختر مهربان که مثل زهرا بود 😢 ناگهان زهرا جلوی چشمم آمدودوباره روی زمین افتادم 😭 آن دختر کنارم نشست 😢 گفت:چیزی شده خانم؟ 🤔 ایرانی بود! گفتم:نه عزیزم چیزی نیست 😢 دوباره دست به دیوار گرفتم وبا کمک آن دختر بلند شدم 😢 یازهرا گفتم! پاهایم قدرت گرفت 😳 لااقل دیگر نمیلرزید 😢 یک دستم به دیوار بود ودست دیگرم در دست آن دختر! از حرم که بیرون آمدم،نمی‌دانستم محمد را کجا پیدا کنم 😢 اصلا ذهنم کار نمی‌کرد! به طرف همان جای که دفعه قبل نشسته بودیم رفتیم 😢 محمد همان جا نشسته بود او را که دیدم دوباره روی زمین افتادم 😢 به دختر گفتم:عزیزم،اون آقا رو میبینی،اسمش محمده،بهش بگو بیاد،بگو زینب داره میمیره 😭 من همان جا نشسته بودم واشک می‌ریختم 😭 اذان صبح نزدیک بود وحرم هم شلوغ! محمد تا من را دید به طرفم دوید 😢 کنارم نشست 😢 دستم را گرفت و گفت:زینب! چیزی شده! مثل همیشه بدون مقدمه صحبتم را آغاز کردم 😭 گفتم:محمد،سال دیگه،بیست روز بعد اربعین! محمد که کاملا متوجه منظورم شده بود گفت:ان شاء الله که خیره 😊پاشو از وسط جمعیت بیا بیرون ☺️میریم باهم صحبت میکنیم 😊 حرف های محمد،دوباره به دست وپایم قدرت داد وجان تازه ای گرفتم 😢 دختری که مثل زهرا بود کنارم نشسته بود 😊 رو به او کردم و گفتم:اسمت چیه دخترم؟ مامانت کجاست؟! آه کشید! یاد آه زهرا افتادم! اولین باری که اورا دیدم! به محمد نگاه کردم 👀✨ محمد به دختر نگاه کرد و گفت:دخترم مادر نداری؟! دخترک آهی کشید و گفت:ندارم 😢 گفتم:اسمت چیه عزیزم؟ گفت‌:فاطمه! تمام خاطرات اولین دیدارم با زهرا زنده شد ودوباره آنها را دیدم 😢 گفتم:بابات کجاست؟! گفت:دیروز همینجا حالش بد شد و بردنش بیمارستان 😢 من اومدم شفا رو از امام حسین بگیرم 😢 به محمد نگاه کردم 👀 محمد هم مثل من،تمام لحظات بودن با زهرا را جلوی چشمانش میدید 😢 گفتم:چند سالته دخترم؟کجا زندگی میکنی؟ گفت:سیزده سالمه،تهران زندگی می‌کنیم 😢 دقیقا همسن زهرا!در شهر خودمان! 😳 مگر ممکن بود؟!......... نویسنده ✍🏻: