💗
#رهـایی_از_شـب💗
#قسمت_صد_وچهل_ونهم
یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون گوشه ای از حرم نشسته بود وروضه ی حضرت زهرا میخوند.بی اختیار گوشه ای ایستادم و به روضه ش گوش دادم.با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم و از خدا خواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من وفرزندم رو زهرایی بار بیاره.همونجا با جنینم صحبت کردم..نمیدونم چرا حس میکردم دختره.همیشه وقت صدا کردن میگفتم دخترم!!
گفتم:دخترم..قشنگم..تو الان پاک پاکی. سعی کن پاک زندگی کنی..مثل من نشی.دیر نفهمی..دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکه ست..مثل من که الان ته ته روحم نا آرومه! شرمنده ام..کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.چون محبوری همیشه با خودت زندگی کنی..سخته که از خودت شرمنده باشی. .اونروز مثل من دیگه آرامش نداری ..
با چشم گریون وارد حیاط شدم. حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض بزرگ حرم ایستاده بود.
کنارش رفتم.
او بعد از دختر آسد مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود.
همیشه وقتی به هم میرسیدیم نگاهش میخندید.من عاشق لبخندهای نگاهش بودم.
شام با یکدیگر نون وکباب خوردیم.حرف زدیم خندیدیم.انگار نه انگار که نسیمی هست.
ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همه ی نگرانیهام برگشت.
توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید.
لبخند زدم : خوبم.
ولی من خوب نبودم.نسیم وگذشته م ولم نمیکردند.
او زرنگ بود.
سرش رو با لبخند معناداری تکون داد وگفت:
خوب نیستی سادات خانوم.این و چشمهاتون میگه
ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت میکشیدم.
او گفت: خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟
حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد.
.........................
خلاصه گفتم : میگفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه..بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.میخواد عوض شه.
حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد وگفت:عجب!!!
ادامه دادم:نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت.طفلی خیلی مظلومه.سنشم زیاد نیست.شاید پنجاه شایدم کمتر
_نگفت چه بیماری ای دارن.؟
آه کشیدم:نه.. راستش نپرسیدم
دوباره نگاهش کردم.
پرسیدم:نظر شما چیه؟
او با کمی مکث گفت:والله نمیشه قضاوت کرد.ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید.
من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم.باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر میتونید قضاوت کنید.
با کلافگی سرم رو تکون دادم.
_نمیدونم حاج کمیل..فقط دلم شور میزنه.
دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازشهای مهربانانه اش به من آرامش داد.
بی آنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا!
چقدر صداش رو دوست داشتم.
چشمهام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم.
فردای روز بعد حالم خیلی بد بود.احساس تهوع و بیحالی اجازه نمیداد به مدرسه برم.زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند.
حاج کمیل صبحانه ام رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند.
بیخود و بی جهت مضطرب بودم.نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم.زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه.او میگفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم.شاید راست میگفت.
حرف رو به نسیم کشوندم ونظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم.
فاطمه گفت:نظرخاصی ندارم..بنظر واقعا پشیمون بود.ولی..
پرسیدم ولی چی؟
او آهی بلند کشید و گفت : از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد.
تعجب کردم.
_یعنی چی؟مگه چه طوری نگام میکرد؟!
او دوباره اه کشید وگفت:ولش کن..شیطون افتاده وسط..غیبت و قضاوت ممنوع!!
هرچه اصرار کردم ادامه ی حرفش رو بزنه قبول نکرد.
شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم.
نسیم باز هم اونجا بود!!!
او با لبخند به سمتم اومد وسلام گفت!
منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم.چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم.
کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همه ی اهل مسجد با احترام بهم سلام میکنند رد کرد بهم وگفت:نه بابااا کارت درسته ها..چی تحویلت میگیرن!
تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم: این آبروییه که خدا بهم داده..خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت.
او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت:بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!!
با حرص تسبیحم رو فشار دادم.
گفتم:اولا ملا نه روحانی..دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده.من با ایشون خدا روشناختم.
او فهمید که ناراحت شدم. با من من گفت: چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا!
خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم.
حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت:
_چه صدای قشنگی داره شوهرت..!!
یه چیزی بگم؟!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte