🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗چند.دقیقه.دلت.را.آرام.کن💗 قسمت هفتم رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن. اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😔 دلم میخواست خفش کنم😠 وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته: -سلام سمی -اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😊 -ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم😕..چیا میخواد؟! -اول خلوص نیت 😂 -مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم😐 -واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری -اولی چیه؟! -خلوص نیت دیگه 😄😄 -میزنمت ها😐 -خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺ خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن.. یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: -ریحانه -بله؟! -دختره بود مسئول انسانی☺ -خوب😯 -اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا😕 وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم . -کارش سخت نیست؟!😯 -چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش😊....ولی!!😕 .-ولی چی؟!😟 -باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی 😐 -وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟! -کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن -دلت خوشه ها😑.میگم کاملا مخالفن😯 -دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه😉 توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم.. -مامان؟ -جانم -من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!😐 -اره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟! -هیچی...چیز مهمی نیست😕 مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم -نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد...🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte