🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💗 .قسمت دوازدهم دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕 راستیتش خیلی نگران شده بودم😯 تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔 کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕 توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐 صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕 اخه من که چیزی نگفته بودم 😔 اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕 انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😢 -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐 یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢 -چی شده زهرا؟!😯 -ریحانه 😢...ریحانه -چی شده؟؟😯 -کجایی تو دختر؟!😢 -چی شده مگه حالا؟!😕 -سید... -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯 -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔 میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔 -الان مگه نیستن؟! -این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی🙏 -کجا رفتن مگه؟؟😯 -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢 این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی یعنی مگه امکان داره که ایشون😢 -هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 -گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢 -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده داداش محمد ؟!😯 اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔 -چیا رو مثلا؟!😢 -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... از شدت گریه هیچی نمیدیم😢 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢 فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 صدای لا اله الا الله گفتناش 😢🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte