_🍃_🍃___🍃 📖 برشی از کتاب: مصعب و جعفر با احتیاط کامل اطراف را می نگریستند تا در دل سیاهی شب، سیاه دلی آنان را تعقیب نکرده باشد. پس آرام و محتاط به خانه ارقم رسیدند و وارد شدند. در خانه ی ارقم جوانان و مردانی همچون علی بن ابوطالب، ابوذر، ابوبکر و سعد بن ابی وقاص اطراف محمد نشسته بودند و به سخنان او گوش سپرده بودند. جعفر وارد شد و پس از او مصعب. مصعب محجوبانه سلام کرد. مردان داخل اتاق، جایی در کنار خود به مصعب دادند. محمد، پس از پاسخ دادن به سلام مصعب، به خواندن جملاتی که پیش از این می خواند ادامه داد. گوش های مصعب می شنید و چشم هایش می دید که کلمات بر لبان محمد می‌درخشند. محمد پس از تمام شدن آن جملاتی که از نظر مصعب، این جهانی نبود، به سخن پرداخت. مصعب فقط مفاهیم را به ذهن می سپرد که چگونه محمد از آزادی انسان ها و ارزش اخلاق و شرف انسانی شان حرف میزند. از پلیدی که اساس ویرانگری است و از فضیلت، عدالت و برادری و برابری.این که چگونه شرک جامعه را به نیستی می کشاند.چگونه انسان جاهل به سبب جهل و نادانی،زنجیرهای بندگی غیر خدا را بر دست و پای خویش می بندد و به پرستش غیر خدا تن در می دهد و شرف و عزت خویش را زیر پا می‌گذارد. مصعب احساس کرد اگر هم الان از جا برنخیزد، جسمش متلاشی خواهد شد.از جا جهید و به سمت محمد رفت و دستانش را بالا آورد. گویی اگر دستان این مرد را نگیرد به زمین فرو خواهد رفت.به دستان محمد چنگ زد و شهادتین را بر زبان آورد. غریو شادی از جمع کوچک مسلمین برخاست. همه بلند شدند و یک به یک مصعب را در آغوش کشیدند. 📒 وقتی دلی 🖊 محمد حسین شهسواری@keraamat_ir