🌱برشی از کتاب :
حبیب مرد زحمتکشی بود.صبح زود میرفت
سر ساختمان و آخر شب خسته برمیگشت.
بنایی کار راحتی نبود.اصلش، هیچ کاری راحت نیست. مردها صبح به صبح میرفتند
و آخر شب بهسختی خودشان را تا خانه میکشاندند.
یک لقمه غذا خورده و نخورده، چشمشان گرم خواب میشد. گاهی برای کار و کاسبیِ بهتر میرفت یک شهر دیگر و روزها میگذشت و ازش بیخبر بودم. من میماندم و فاطمه که برایم مثل عروسک بود. حسابی سرم را گرم کرده بود؛ منتها مریضیام خوب نشده بود و بقیه خیلی مراقبم بودند.
عزیز، بیشتر از همه غصه میخورد و فکرش مانده بود پیش من.گاهی که میرفتم خانهشان، احوالم را خبر میگرفتو مدام از دیروز و روز قبلش میپرسید.باید خیالش را راحت میکردم که خوبم، ولی هم او و هم بقیه، میدانستند ازحالرفتنِ من خبر نمیکند.
میگفت:«اگه بیهوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی، من چه خاکی به سر کنم؟»
📚 کتاب ازنا |