کتاب حاضر، تحت عنوان مستند داستانی "کف خیابون" به بررسی رویداد های خاصی پرداخته است که حاصل اطلاعات سوخته و جمع آوری شده توسط مولف است که در لباس داستان در آمده و شبهای زمستان سال 95 از طریق کانال تلگرامی خود به نام «دلنوشته های یک طلبه» میهمان خلوت های هزاران هزار جوان مومن و انقلابی بوده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
خب من یک زن بوده و هستم. هم جای خواب می خواستم و هم لقمه نانی که بتوانم بخورم و بدانم که بعدش مسموم نمی شوم و زنده می مانم و هم مسئولیت و برنامه مشخصی را باید دنبال کنم و گزارشش را بفرستم.من کل آن ده روز را که آنجا بودم،فقط آب و میوه خوردم.روزی سه یا چهارتا میوه می خوردم که از پا در نیایم و بتوانم یک مقدار پولم را پس انداز کنم.در کل آن ده روز، کمتر از سی ساعت خوابیدم!سوی چشمام کمتر شد و قیافه مرده متحرک پیدا کرده بودم.حتی پول نداشتم نان بخرم و بخورم چه برسد به یک وعده نهار گرم!رابط ما در آنجا یک مرد پنجاه افغانی از بچه های مقاومت بود که فقط یکبار مراجعه کردم.آ یکبار هم بخاطر عدم اطمینانی که حتی به سایه خودم داشتم،در حالتی که من را نمی دید،جیبش را زدم و توانستم یک گوشی SSF تهیه کنم و یک سیمکارت MAXELL بخرم و بتوانم چند تا کد سرهم کنم.
اسم جهادی اش«جواز عبدالله» بود، تنها کسی بود که شاهرودی قبل از پرواز به من معرفی کرده بود و مختصاتش را گفت.با مکافات پیدایش کردم،ان روز در حال پشمک فرو شی بود.از پشت به او نزدیک شدم و شوکر سمی را چسباندم به زیر کلیه هایش!خیلی آرام و آهسته به او گفتم:«سلام علیک،233 هستم!لطفا خودتان را شل کنید و اجازه بدید مبلغی پول از جیبتون بردارم؛