🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی
#فرار_از_زندان_داعش
( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه)
🔻 قسمت_۹
_بردنم پیش یک نفر و شروع کرد به پرسیدن...
از ڪجا هستے!؟
ایران!
براے چه به اینجا آمدے!؟
اینجایش را متوجه نشدم منظورش چیست!
شڪسته بسته گفتم:من عربے متوجه نمےشوم؛با سیلے محڪم به صورتم مےزد و گفت:ڪذاب خودت را به آن راه زده اے"؟!
تو سورے هستے و عربے بلدے!
وقتے جواب سوالے را متوجه نمیشدم سکوت مٻڪردم او هم میزد...
_ساعت ۱۲ ظهـر غذایے برایم آوردند ڪه ظاهراً گوشت بود؛اما تنها چیزے ڪه در آن پیدا نمےشد گوشت بود!
نامردها همه گوشت ها را خورده بودند و استخوانش را با چند هویج جلویم انداختند!
همانے ڪه غذا را آورد فریاد زد:«بخور!»
_شب شد دوباره من را از اتاق بردند...
ابوحسن آمد!
ابوحسن تنها یڪبار همان موقع ڪه من را در منطقه دید یک سیلے زد و دیگر کتک نزد...
به نظرم آن آدم بدی نبود!
البته آدم خوب در میانشان نبود اما بین بقیه این آدم بهترے بود...
ابوحسن اسم مرا پرسید!
گفتم:«عماد»هستم!
فڪر ڪردم آنها حتما با حضرت علے صلوات الله علیه دشمن هستند!
براے همین اسم اصلے ام را ڪه علے بود نگفتم و خودم را عماد معرفے ڪردم...
این اسم ناگهان به زبانم آمد!
ابو حسن پرسید: عماد گرسنه هستے!؟گفتم:بله!
پولے داد به یڪے از ڪسانے ڪه آنجا بود و گفت:«برو برایش فلافل بخر»
فلافل را ڪه خوردم یک سیگار داد بڪشم...
یک چاے هم آورد!
با خودم گفتم: خدا را شڪر انگار خوب شدند!
اما نگو مے خواستند از من اطلاعات بگیرند...
لحظاتے بعد یک مترجم آمد و به فارسے گفت: «همه چیز را بگو!»
او فارسے را بسیار سلیس و بدون لهجه صحبت میکرد!
ابوحسن پرسید: بدنت درد مےڪند!؟ گفتم: بله!
مُسَڪِّن آورد تا بخورم...
با خودم گفتم: نه به آن روزهاے اول نه به الان!
_دفتر و خودڪار آوردند...
ابوحسن گفت: حالا دیگر حرف بزن! یک لوله هم ڪنارش گذاشت و یڪے از شیخ هایشان هم آمد آنجا نشست!
آن ڪسے ڪه فارسے را خوب بلد بود بسیار من را متعجب ڪرد...
با خودم گفتم: بے برو برگرد ایرانے است!
او به من گفت: اینها با تو ڪاری ندارند؛«تو فقط حرف بزن»
_سوال ها شروع شد!!!
سوال هایے از این دست ڪه مقرّتان کجا بود و خانه تان ڪجاست و از این قبیل یک سوال را درست پاسخ ندادم! مثلاً اگر مقرمان کفرین بود میگفتم: درعا!
اگر مڪان را درست مےگفتم با یک ڪیلومتر جابجایے اعلام مےڪردم!
_او پرسید براے چه به سوریه آمدے!؟ اصلیت ڪجایے است!؟
من افغانستانے هستم ؛ اما مقیم ایرانم و به خاطر حضرت زینب آمده ام!
حضرت زینب!؟
حضرت زینب دیگر ڪیست!؟
حضرت زینب همان ڪسے است ڪه در دمشق او را به خاک سپردند...
شروع ڪرد به خندیدن و گفت: شما عقل ندارید؛ مثل هندے ها مےچسبید به یک مجسمه و آن را عبادت مےڪنید!
او مےپرسید و پشت سرهم مسخره میڪرد...
فیلم هم مےگرفتند!
دوباره به اتاق بغلے انداختنم!
_شب پنجم من را سوار ماشین ڪردند ڪه مثل قبل بود!
دو نفر به همراه ابوحسن ڪنارم نشستند...
رفتیم داخل یک ساختمان سه طبقه! ڪسے از دل من خبر نداشت...
آن مدت روزی صد بار میمردم و زنده میشدم!
میگفتم: خدایا حداقل مرا خلاص ڪن...
به جز شڪنجه تحقیر هایشان هم آزارم مےداد!
بدجورے مقدسات را مسخره مےڪردند...
«نوزده ماه اسیر بودم!»
ابوحسن من را به زندان برد!
پیش از آن در همان ساختمان سه طبقه به یک تخت بستنم؛ پایم را زنجیر کردند؛ دستهایم را بستند و تا فردا شبش همانجا رهایم ڪردند و رفتند...
_فردا شب مقدارے غذا آوردند...
یک پرچم سیاه داعش را به دیوار زدند!
یک میز گذاشتند و پانزده نفر با دوربین آمدن داخل...
مترجم گفت: چیزهایے را ڪه به تو میگویم براے آنها تڪرار ڪن!
بگو: «من از ایران براے حمله آمده ام! آمده ام سنے ها را بکشم!
بخاطر امام حسین(ع) آمدم!
از طرف آیت الله شیرازے و رضایے آمده ام!»
ابتدا ابوحسن مقدارے صحبت ڪرد و بعد به من گفت: حالا تو صحبت ڪن!
همان ها را تڪرار کردم...
بعد از فیلم دوباره من را زدند و بعد به تخت بستند!
در فیلم ایرانے معرفے ام ڪردند و به افغانستانے بودنم اشاره اے نڪردند!
از من پرسیدند: تو سرباز هستے!؟
آن جا با همه سختے هایے ڪه ڪشیده بودم به ذهنم رسید بگویم از «فرماندهانم و درجه دار هستم!»
چون سرباز معمولے را به راحتے آب خوردن سر مےبریدند؛ اما درجه دار برایشان ارزشمند بود!
براے همین در این مدت مرا نگه داشته بودند...
🔺 ادامه دارد....
کانال کتاب فیلم دفاع مقدس
@ketab_film_defaa_mogaddas