ا❁﷽❁ا 🟢رویای صادقه 📜عده‌ ای از مردم را دید که در کنار نانوایی صف کشیده‌ اند. هوس نان هلش ‌داد به آن سو. صف طولانی‌تر از معمول بود. انگار عطر نان همه را مثل او کشانده بود آن طرفی. شاید هم چیزی دیگری بود. شوقی که در چشم‌ های مردم می‌دید و اینکه برای گرفتن نان لحظه‌ شماری می‎کردند. همه آرام ایستاده بودند و عاشقانه به ابتدای صف و کسی که نان‌ها را به مردم می‌داد می‌نگریستند. رد نگاه‌ ها را دنبال کرد رسید به ابتدای صف و مقسم نان‌ ها را دید. مولایش بود ، (عج).مردی هم کنار امام زمان(عج) ایستاده بود و واسطه رساندن نان از دست مولایش به مردم بود. به او اشاره کرد نزدیک شود تا به او هم نان بدهد. ولی ابهت حضرت مانع حرکتش شده بود. صدای اذان صبح از دور به گوش رسید. چشم‌ هایش را باز کرد. هنوز بوی عطر نان را حس می‌کرد. یادش آمد آن مردی که نان‌ها را به مردم می‌داد بود. بلند شد تا وضو بگیرد و برای نماز صبح راهی مسجد شود تا تعبیرش را از حاج آقا بپرسد. ♻️برگرفته از: 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/4289 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran