📗
برشی از کتاب شاه جعفر
✨
سید که ابروهایش را در هم کشیده بود و در فکر فرو رفته بود، خیلی جدی گفت:
_ مش مراد جان! به این سادگیها هم نیست! قوم
مغول است. حتماً شنیدهای سر راهشان چه کارهایی کردهاند. میگویند هیچ موجود
زندهای را باقی نگذاشتهاند. آدمیزاد که سهل است.
_ ای آقا! قربان
جدّتان! اجداد بزرگوار شما که توی
جرئت و
شجاعت بیمثال بودند. با درایت بودند. حالا شما هرچه بفرمایید ما عمل میکنیم.
_ باید یک فکر اساسی کرد. اگر قرار به
مقاومت باشد که بهترین راه هم همین است، باید
تدبیری اساسی کنیم. هرچه زودتر باید مردم را در جریان بگذاریم.
✨انگار اوضاع خیلی خرابتر از آن چیزی بود که
یونس فکرش را میکرد. اگر خبر هجوم
مغول به شهر، در قم پخش میشد، بلبشو بالا میگرفت. اصلاً فکرش را هم نمیکرد کارش برای رسیدن به
عطیه از این هم خرابتر شود. حالا نه تنها مشکلات او، که کلاً همهچیز روی هوا بود.
ترس، وجودش را گرفته بود. لحظاتی ایستاد و به حرفها گوش کرد.
📙 برشی از کتاب:
#شاه_جعفر
🖋 به قلم:
#سعید_محمدی
📜 داستان امامزاده ای که مدافع حرم بود!
برای تهیه کتاب کلیک کنید👇
https://ketabejamkaran.ir/126973
📚
#کتاب_هفته
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabejamkaran