ا❁﷽❁ا 🍉 📚سحاب دیشب تا صبح خواب به چشم هایش نیامده بود. او از طرفی در فکر هشام و عدنان بود که چرا به نیشابور آمده اند و از طرفی در فکر آزادی خودش بود که دیگر برده ابومسلم نیست و نمی تواند همراه کاروان امام برود. او به کسی چیزی نگفته بود و حالا گوشه حیاط ایستاده بود و به امام نگاه می کرد. امام در باغچه کوچک خانه داشت نهال بادام می کاشت تا نشانه ای برای بی‌بی بماند و او این قدر بی تابی رفتن امام را نکند. 📙 🖋 🛒https://ketabejamkaran.ir/76498 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran