ا❁﷽❁ا 📜از چَشم‌چَشم گفتن‌هایش به آن ، کم مانده بود شاخ درآورم. نه به آن قشقرقی که به راه انداخته بود و نه به آن آرامش و چَشم گفتن‌ها. قبل از آن، همه بیمارستان از فریاد پیاپی پر بود. درد داشت. حتی حاضر نمی‌شد غذایی را که برایش برده بودم بخورد. داد می‌زد: «نمی‌خورم برو بیرون.» اگر می‌توانست، ظرف غذا را هم پرت می‌کرد توی صورتم. خودم هم نفهمیدم چطور آن مرد در اتاق نمایان شد. از شکل لباسش پی بردم که عرب هست. پیراهنِ بلندِ سفیدی پوشیده و یک چفیه دور گردنش انداخته بود. بعد از آن، در کمال شگفتی آرام شد. وقتی کنار تختش ایستادم گفت: «گشنمه. » باورم نمی‌شد، آن چَشم‌چَشم گفتن‌ها راست باشد. وقتی داشتم غذا را در دهانش می‌گذاشتم، به روح پدر و مادرش صلوات فرستادم. انگار آمدنش برایمان آب روی آتش بود. فردا صبح منتقلش کردند. دیگر او را ندیدم تا هنگامی، که بعد از یک هفته به بیمارستان شهر باختران سر زدم. کارکنان بیمارستان با ذوق دستم را گرفتند و مرا به اتاقی بردند که بیمارش را (عج) شفا داده بود. بی اختیار خشکم زد. همانی بود که با چَشم گفتن به آن مرد سفیدپوش آرام شده بود... ♻️برگرفته از: 📙 (عج) 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 http://ketabejamkaran.ir/101544 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran