•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
دوباره سروقت شناسنامه رفتم. فکری به کله ام خطور کرد که اصلا شناسنامه و تاریخ تولد را جوری خیس کنم که روز و ماه و سال در آن گم شود. چند قطره آب روی محل تولد و تاریخ تولد چکاندم. وقتی آب روی شناسنامه افتاد، جوهر کاتب، تمام بالا و پایین شناسنامه ام را گرفت. ناشی گری کار دستم داد، اما پروا نکردم و گفتم شانسم را امتحان کنم. رفتم پیش مسئول آموزش نیروهای بسیجی که نامش حسن مرادیان بود. وقتی شناسنامه ی مرا دید، درست مثل آن مسئول اعزام قبلی، خنده اش گرفت. فراموش نمی کنم وقتی می خندید یکی از دندان های وسطی او که افتاده بود هویدا می شد. از خنده ی او من هم خنده ام گرفت. ابرو بالا انداخت و گفت:« پسرجان، ما خودمان اوستای این کارهاییم. چشممان از این دستکاری ها پر شده، اما این فقره خیلی ناشیانه دستکاری شده است. این جور می خواهی شناسنامه ی عراقی ها را باطل کنی؟»
🍃🌼 بخشی از کتاب
#وقتی_مهتاب_گم_شد
@ketabekhoobam