📌
#برشی_از_کتاب (۱):
میلاد چشمکی زد و انگشت اشاره اش را تکان داد:" به نظرم اگر به یک سوالم جواب بدهی، اسمش را بگویم."
عباس سرش را به نشانه مخالفت تکان داد. میلاد گفت:" شناختم! اول اسمش میم نیست؟"
عباس جا خورد؛ فکر نمی کرد میلاد او را بشناسد، ولی شناخته بود.
✨🌷✨
📌
#برشی_از_کتاب (۲):
تمام فکرش مشغول این موضوع بود و تمام شب، چشم هایش روی زمین می گشت و هرچیز کوچکی را که فکر می کرد شاید آن امانتی باشد، از روی زمین بر می داشت.
اذان صبح که از گلدسته های مسجد بلند شد، روی جدول رنگ و رو رفته ای که فقط هاله ای از رنگ آبی تیره روی آن مانده بود، نشست.
گردنش درد گرفته بود؛ اما انگار تمام سنگ ریزه ها و آت و آشغال های کوچک کوچه تبدیل شده بودند به امانتی مرد. چشم هایش را بست، لب پایینش را گاز گرفت و...
➖➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔
@sefaresh_ketabekhoobam
#شکاف
📚
@ketabekhoobam