#پیشنهاد_مطالعه_دهه_آخر_صفر
گزیده هایی از کتاب:
💎فراز 1:
از آن میان، پیری پرسید: نام او را چه کرده ای، ای عبدالمطلب؟
- محمّد.
- از چه رو محمّدش نام کردی؛ با آنکه پیشتر در میان پدران و خویشانت این نام نبود؟
عبدالمطلب بر آن شد که قصه آن رؤیای عروسش را باز گوید. لیک به ناگاه در خاطرش آورد که آن راز باید که پوشیده ماند. پس لختی به اندیشه اندر شد و آنگاه گفت: ... تا سپاسگزار الله در آسمان و دوستار بندگان او در زمین باشد...
💎صفحه 77 فراز 2:
هنگامی که برادرزاده ام آمد، بحیرا، ژرف در او نگریست...
مرا و محمّد را نگاه داشت. در اینگاه دریافتم که او با ما سخنی دارد...
بحیرا شتابناک، به میان دو کتف محمّد نگریست. چو آن نشان خزگونه مای به سیاهی را دید، در دیدگانش اشک جوشیدن گرفت...
سوگند به خداوندی که جان بحیرا در دست اوست، که وی، هموست: همو که تورات و انجیل مژده آمدنش را داده اند...
چه نیکور روزی بود امروز، برای من!
💎صفحه 236 و 238 فراز 3:
محمد به آوایی پست گفت: دختر عمو؛ تو بسیار مالمندی و من مردی درویشم هم از این رو همسری می خواهم که در مال و حال به من مانند باشد.
- ای محمد؛ این چه سخنان است که می گویی! در میان جمله عرب در نسب و خاندان کس از تو برتر نیست در بین ایشان به راستی و درستی نیز کس مانند تو نیست. نیز آگاهی که من خواستاران بسیار دارم از بزرگان و جوانان عرب، من اما درباره تو چیزها شنیده ام... و خود نیز چیزها دیده ام که سوی تو رغبت کرده ام، اینک تو نیز اگر به من راغب باشی، من خود را کنیز تو خواهم دانست و جمله دارایی و غلامان و کنیزان خویش را به توا واخواهم گذارد.
💎صفحه 285 فراز4:
- نیمروز خوش، ای پسر عمو!
- نیمروز خوش، ای ابالقاسم!
صدا از عموزاده اش، علیِ کوچک و همسرش خدیجه بود؛ کودک و زنی که مهربان ترین کسان به محمد و وفادارترین ایشان به او بودند...
خدیجه و علی، دو فرسنگ راه مکه تا پای کوه حرا را با شتر پیموده بودند. پس، نیمی از یک ساعت سنگلاخ های سیاهِ خشن کوه را از زیر پا گذر داده بودند تا برای محمد آب و طعام بیاورند.
💎صفحه 343 فراز 5:
بخاری گرم که از شکنبه و آنچه اندرونش بود بر می خاست و بوی ناخوشی که از آن در هوا می پراکند، آشکارا نشان از آن داشت که شکنبه، لحظه هایی پیش از شکم شتر به در آورده شده بود...
عاص برده اش را گفت: در پسِ بتی در نزدیک محمّد نهان می شوی و چون او به سجده رفت این شکنبه را چنان واژگون بر میان دو کتفش می نهی که سر و تن او بدان آلوده شود...
پیامبر، تازه پیشانی بر زمین نهاده بود که ناگاه چیزی سنگین و خیس و گرم، بر میان دو کتف خویش احساس کرد؛ و بویی تند و ناخوش در بینی اش پیچید...
💎صفحه 495 فراز 6:
- چه بگویم ای حمزه که عمرو هشام امروز با محمّد چه کرد ...
- چه کرد...؟ در کجا...؟
- آنچه از سخنان زشت و دشنامها که می دانست، امین را و آیین او را گفت... و با سنگی بر سر او کوفت، تا خون آن جاری شد.
- ... و برادرزاده ام در پاسخش چه کرد؟
- هیچ...! آشکار بود که عظیم رنجیده بود. لیک...
- اینک این عمرو در کجاست؟
- با یارانش روانه حرم شد، ای جهان پهلوان!...
حمزه چون به رواق رسیدف یکسر سوی عمرو رفت و پیشتر تا به خود آییم یا مجال برخاستن از جای یابیم؛ به ناگاه کمان را از دوش برگرفت و فراز برد و تند بر سر عمرو فرو آورد...
عمرو را دیدیم که سیمایش از درد به هم برآمد و از شکافی بزرگ که در پیشانی او پدیدار گشته خون بر چهره اش سرازیر شد.
صفحه 504 تا 508
@ketabesalem