#داستانک_مهدوی
📜غدهای سرطانی روزبهروز ضعیفترش میکرد.
نمیتوانست قدم از قدم بردارد.
پزشکان غدهای نیمکیلویی ازشکمش در آوردند.
اما غده مجدد رشد کرد.
راهی تهران شد. اینبار غدهای یک و نیم کیلویی
و باز رشد غدهای دیگر. دیگر از پزشکان کاری برنمیآمد.
در خواب به مادرش گفته بودند به مسجد جمکران بروند که شفای فرزندش آنجاست.
از اقوامش شنید مسجد جمکران مسجد شیعههاست.
مادر اما نذر کرد اگر پسر شفا گیرد شیعه شود.
راهی جمکران شدند.
شبی درخواب نوری دیده بود.
از جایش برخاست. هیچ دردی در بدن نداشت.
خودش و مادرش شیعه شدند.
بزرگان قوم اما طاقت نیاوردند و شهیدش کردند.
♻️برگرفته از:
📘امید آخر
📚
@ketabkadeh_tasnim