ا❁﷽❁ا 📜اولین‌بار نبود که درس علامه به هم می‌ریخت. مدتی بود که می‌گفتند عالمی کتابی نوشته و روی منبر یا در هر مجلس و محفلی عقاید شیعیان را رد می‌کند. دست روی دست گذاشتن، کار علامه نبود. تنها باید کتاب به دستش می‌رسید تا نسخه‌ای بردارد و شبهه‌ها را بزداید. بین طلبه‌هایش از آن که شاگرد عالم مخالف بود درخواست کتاب کرد. کتاب توی دست‌های علامه بود اما فرصت زیادی نداشت. یک شب، فقط یک شب... آن هم بعد از صلات صبح، وقت طلوع. به خانه که رسید، لب‌هایش خشک شده بود. لب تر نکرد. عمامه و عبایش را گوشه‌ای گذاشت. قلم و دوات برداشت، پیه‌سوز را روشن کرد و نشست. کتاب را برای چندمین بار ورق زد؛ زیاد بود. بسم الله گفت و شروع کرد. شب که از نیمه گذشت، رونوشت هم به نصف رسیده بود. غم عالم توی دلش نشست. دلش به خواب رضا نمی‌داد؛ اما چشم و دستش همراهی نمی‌کرد. آخرین‌بار که سرش به پایین سنگینی کرد، قلم، خط سیاهی را روی ورق انداخت. صدای مؤذن که به گوشش خورد، چشم باز کرد، دنیا هوار شد روی سرش. یادش نمی‌آمد تا کجا نوشته است. خط‌خوردگی سیاه،درست افتاده بود وسط رونوشت. نیمۀ دیگر کتاب نوشته شده بود، بی کم‌وکاست؛ اما رونوشت یک خط، بیشتر داشت: «نسخه نوشته شد توسط حجت بن الحسن العسکری.» قلب علامه جان گرفت. رونوشت را بوسید و فشردش روی سینه. چشم‌هایش روشن شد. ♻️برگرفته از: 📘 📚 @ketabkadeh_tasnim