🌺بسم رب الشهداوالصدیقین🌺
🌻
#شهیدمنوچهرمدق
قسمت هفتم: خواستگاری
🌹بیش تر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس منوچهر از سرکار برگشته بود... دم در هم را می دیدیم و مارا می رساند کلاس... یک بار در ماشین راقفل کرد و نگذاشت پیاده شوم... گفت تا به همه ی حرف هام گوش نکنید نمی گذارم بروید.
🌹گفتم حرف باید از دل باشد که من با همه ی وجود بشنوم... منوچهر شروع کرد به حرف زدن .. گفت اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما...
من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم... بعد احساس خودم را.. ولی من به شما یک تعلق خاطر دارم. گفت من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع نباشید...
🌹گفتم اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید!!!!
تا گوش هاش قرمزشد... چشمم افتاد به آیینه ی ماشین چشم هاش پراشک بود. طاقت نیاوردم گفتم اگر جوابتان را بدهم نمی گویید چه قدر این دختر چشم انتظار بود؟؟؟؟
از توی آیینه نگاه کرد. گفتم من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف رابزنید.
باورش نمی شد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم سرش را آورد جلو پرسید "ازکی"؟؟؟؟!!!!
گفتم" ازبیست و یک بهمن تا حالا.....!!!!!
🌹منوچهر گل از گلش شکفت... پایش را گذاشت روی گاز و رفت ،حتی فراموش کرد خداحافظی کند.
فرشته خنده اش گرفت .اصلا چرا این حرفها را به او گفت؟؟
فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوش حال می شود. شاید خوش حال تر از خود فرشته... اما دلش شور افتاد........
🌹شانزده سال بیش تر نداشت ... مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سروکله ی خواستگار پیدا می شد می گفت دخترهایم را زودتر از بیست وپنج سالگی شوهر نمی دهم!!!!
ترس برش داشته بود... زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود.....حتی غذا پختن بلد نبود.
ادامه دارد..
📚
@ketabkhanehmodafean