🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه ی قسمت شانزدهم: منوچهرتغییرکرده بود. 🌹از آشپزخانه سرک کشید. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش بازبود... علی به گردنش آویزان شد اما منوچهربی اعتنابود. چرا این طوری شده بود؟! این چند روز علی رابغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد... علی می خواست راه بیفتد دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود... اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد میخورد زمین منوچهر نمی گرفتش !!! شب ها چراغ را خاموش می کرد زیرنور چراغ مطالعه تاصبح دعا و قرآن می خواند. فرشته پک ربود.... توقع این برخوردها را نداشت... شب جمعه رفته بودند بهشت زهرا فرشته را گذاشته بود و داشت تنها برمی گشت ... یادش رفته بود اورا همراهش آورده...! 🌹این بارکه رفت برایش یک نامه ی مفصل نوشتم. هر چه دلم می خواست توی نامه به منوچهر گفتم. تا نامه به دستش رسید زنگ زدو شروع کرد عذرخواهی کردن... نوشته بودم محل نمی گذاری؟؟؟ عشقت سردشده؟؟!! حتما ازما بهتران دیده ای ...! می گفت فرشته هیچ کس برای من بهتراز تو نیست دراین دنیا ... اما می خواهم این عشق رابرسانم به عشق خدا.... نمی توانم.... سخت است ... این جا بچه ها می خوابند روی سیم خاردارها می روند روی مین... من تا می آیم آرپی چی بزنم، تو وعلی می آیید جلوی چشمم.... گفتم آهان می خواهی ما را از سر راهت برداری!! 🌹منوچهر هربار می آمد و می رفت علی شبش تب می کرد... تا صبح باید راهش می بردیم ... گفتم می دانم نمی خواهی وابسته شوی .... ولی حالا که هستی بگذار لذت ببریم .... ما که نمی دانیم چه قدر قرار است باهم باشیم !! این راهی که تو می روی راهی نیست که سالم برگردی ..... بگذار بعدها تاسف نخوریم.... اگر طوریت بشود علی صدمه می خورد... بگذارخاطره ی خوش بماند. 🌹بعداز آن مثل گذشته شد... شوخی می کرد، می رفتیم گردش باعلی بازی می کرد. دوست داشت علی را بنشاند توی کالسکه و ببرد بیرون... نمی گذاشت حتی دست من به کالسکه بخورد... 📚 @ketabkhanehmodafean