🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت هفدهم:قصد مهاجرت 🌹نان سنگگ وکله پاچه راکه خریده بودگذاشت روی میز. منوچهر آمده بود. دوست داشت هرچه دوست دارد برایش آماده کند. صدای خنده ی علی ازتوی اتاق می آمد.لای در را باز کرد. منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلندوکرده بود و با او بازی می کرد. دوانگشتش رادرگودی کمرعلی گذاشت وعلی غش غش می خندید.باز هم منوچهر همانی شده بودکه می شناخت. 🌹بدنش پر از ترکش شده بود. اما نمی شد کاری کرد. جاهای حساس بودند. باید مدارا می کرد. عکس های سینه اش راکه نگاه می کردی سوراخ سوراخ بود.به ترکش هایی که نزدیک قلبش❤ بودند غبطه می خوردم..... می گفت خانم... شما که توی قلب مایید❤ 🌹دیگر نمی خواستیم از او دور باشیم به خصوص که فهمیدم خیلی ازخانواده های بچه های لشکر، جنوب زندگی می کنند.توی بازدیدی که ازمناطق جنگی گذاشته بودندووبچه های لشکر با خانواده ها دعوت کرده بودند با خانم کریمی ،خانم ربانی، وخانم عبادیان صمیمی شدیم. آن ها جنوب زندگی می کردند. دیگر نمی توانستم بمانم تهران. خسته بودم ازاین همه دوری . 🌹منوچهر دو سه روز آمده بود ماموریت. گفتم باید ما را با خودت ببری. قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد. 📚 @ketabkhanehmodafean