🕊 بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت سی ام : بعد ازجنگ 🌹جنگ که تمام شد گاهی برای پاکسازی ومرزداری می رفت منطقه.هر بار که می آمد لاغرتر وضعیف تر شده بود.غذا نمی توانست بخورد .می گفت "دل وروده ام را می سوزاند" 🌹همه ی غذاها به نظرش تند بود .هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست !!وچه عوارضی دارد.دکترها هم تشخیص نمی دادند.هر دفعه می بردیمش بیمارستان یک سرم می زدند،دو روز استراحت می دادند ومی آمدیم خانه. 🌹آن سال ها فشار اقتصادی زیاد بود.منوچهر یک پیکان خرید که بعد ازظهرها کارکند.اما نتوانست .ترافیک وسر وصدا اذیتش می کرد.پسر عموش توی ناصرخسرو یک رستوران سنتی دارد.بعداز ظهر ها ازپادگان می رفت آن جا،شیر می فروخت .نمی دانستم وقتی فهمیدم بهش توپیدم که چرا این کار را می کند؟؟ 🌹گفت تا حالا هر چه خجالت شما را کشیدم بس است. گفتم معذب نیستی ؟؟؟ گفت : نه برای خانواده ام کار می کنم ...... 🌹درس خواندن را هم شروع کرد.ثبت نام کرده بود هر سه ماه ، درس یکسال را بخواند وامتحان بدهد.از اول راهنمایی شروع کرد.با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته ..!! 🌹کتاب فارسی را باز کرد وچهار ،پنج صفحه برگه ی امتحانی پر دیکته گفت .منوچهر در بد خطی قهار بود!!!گفت حالا فکر کن درس خوانده ای .با این خط بدی که داری ...معلم ها هم نمی توانند ورقه ی تو را تصحیح کنند......️گفت یاد می گیرند ..... 🌹ااین را مطمئن بود چون خودش یاد گرفته بود نامه های اورا بخواند " "موش " را " مشت " وهزار کلمه ی دیگر که خودش می توانست بخواند و فرشته !!!! غلط ها را شمرد ،شصت وهشت غلط .گفت رفوزه ای ...... 🌹منوچهر همان طور که ورق ها را زیر ورو می کرد وغلط ها را نگاه می کرد گفت آن قدر می خوانم تا قبول شوم . این را هم می دانست .منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند.. 📚 @ketabkhanehmodafean