👈 زنی روی صندلی کناریام نشسته بود. دستمالی به طرفم گرفت و با حالت غصه داری به من نگاه میکرد.
تازه به خودم آمدم به اطرافم نگاه کردم و دیدم یکی دو نفر دیگر هم با حالت ناراحتی به من نگاه میکنند.
⭕️
زن پرسید: «چیزی شده؟» نمیتوانستم حرف بزنم. با این که گریه کرده بودم هنوز راه گلویم باز نشده بود با اشاره سر گفتم:«نه»
به #کتاب اشاره کردم آب دهانم را قورت دادم و گفتم به خاطر این داستان #غصهدار است. خیلی دوست داشتم به همه کسانی که در مترو بودند بگویم
من با #اسلام آشنا شدهام، با انسانی به نام #حسین.