کتابشهر ایران !شعبه‌اردکان‌¡
#معرفی_کتاب📚 #مجید_بربری کتاب حاضر، روایتی جذاب و خواندنی از حر زمانه ما، جوان د
📚 صدای قل‌قل قلیان به گوش می‌رسید و بوی تنباکو میوه‌ای، شامه را تحریک می‌کرد. جماعت روی تخت‌های دو سه نفره، با چای و قلیان مشغول بودند. گاهی دود تنباکو، از تختی بالا می‌رفت، چرخی می‌زد و لحظه‌ای دیگر، در فضای قهوه‌خانه‌ محو می‌شد. این‌جا برای مجید ناآشنا نبود. بیشتر شب‌ها و روزهای جوانی‌اش را، با دوست و آشنا، روی همین تخت گذرانده بود. مجید از راه رسید. دفتر و خودکاری در دستش بود با بیشتر آنهایی که جابه‌جا روی تخت‌ها نشسته بودند،‌ سلام و علیک داشت. بعضی‌ها برای مجید پا می‌شدند و برایش جا باز می‌کردند. یکی دو نفری هم، نی قلیان را به‌سمتش گرفتند و تعارف کردند: ــ آقا مجید پرتقالیه، بفرما! ــ نه داداش! من چندماهی میشه نمی‌کشم. ... بی‌آنکه پی حرف این و آن را بگیرد،‌ رفت به‌طرف حاج مسعود. حاج مسعود مداح هیئت بود. بیشتر محرم‌ها را مجید،‌ توی همین هیئت سینه زده بود و گاهی میدان‌داری می‌کرد. آقا مسعود در بچگی، به حج رفته بود و از همان سربند شده بود حاج مسعود. مجید سلام کرد و گفت: ــ حاجی، بیا کارت دارم. حاج مسعود در حالی که از اتاق 1 بیرون می‌آمد، با حوله کوچکی دستش را خشک کرد. ــ جونم مجید، کاری داری؟ ــ بیا داداش، بیا حاجی جون چارتا حرف قلمبه سلمبه یادم بده! من سواد آن‌چنانی ندارم، می‌خوام وصیت‌نامه بنویسم. ــ مجید! این دیگه از اون حرفهاست‌ها! خودت باید بنویسی،‌ من آخه چی بهت بگم؟ @patogh_ketab_ardakan