شاهي آن دوره پشت تربيون قرار گرفت تا براي مراسم جشن سخنراني كند. هنگام جشن و پايكوبي مصطفي فريادي كشيد پاسبان‌ها براي دستگيري مصطفي وارد عمل شدند و موفق نشدند جشن برهم خورد مصطفي در ايام جواني با تيم داش مشتي‌ها يك شب به باغي در فرحزاد مي‌روند. از آن طرف هم سيد مهدي قوام به آن باغ مي‌رود. شاگردان آقا سيد وقتي مصطفي را مي‌بينند به او مي‌گويند: «امشب يك مقدار رعايت كن.» آقا مصطفي از جا بلند مي‌‌شود و خدمت آقا سيد مي‌رود و پيشاني آقا را مي‌بوسد و مي‌گويد: «آقا ما نوكر سادات هستيم.» «سيد مهدي قوام» مي‌گويد: «ما مي‌خواهيم مثل شما داش بشويم. قانونش را براي ما بگو.» مصطفي مي‌گويد: «قانونش اين است كه هرجا نمك خوردي نمكدان نشكني.» آقا سيد مي‌گويد: «خب اينكه در قانون ما هم هست اما شما حرف مي‌زني يا عمل هم مي‌كني؟» مصطفي سكوت مي‌كند... سيد مي‌گويد: «شما اين‌همه نمك خدا را خوردي؛ چرا نمكدان مي‌شكني؟» اين حرف، آقا مصطفي را زير و رو مي‌كند و زندگي جديد مصطفي شروع و از آن به بعد مصطفي با آقا سيدمهدي صميمي و عاقبت به‌خير مي‌شود حاج «مصطفي دادكان» مسافر کربلا شد و به كسي نگفت كه دركربلا و نجف چه ديده بود كه اين‌گونه تغييركرد وشيداي امام حسين(ع) شد. او كه پيش از اين به‌عنوان بزن بهادر تهران، اسم و رسمي در بين لوطي‌ها داشت حالابعداز سفر كربلا توانسته بود به مددعشق شهداي كربلا جايگاه خاصي بين مردم پيدا كند. مرحوم حاج «رمضان رضايي» به همراه مصطفي دادكان سال 1327 شمسي هيئت «عزاداران محبان‌الزهرا(س)» را در محله پاچنار تهران راه‌اندازي كردند. بعداز برگشت مصطفي ازسفر كربلا تمام قمارخانه‌هاي تهران پول‌هاي تلكه گرفته را يك جا تقديم او مي‌كنند اما مصطفي هيچ‌كدام از اين پول‌ها را نمی‌گیرد و همه را پس مي‌دهد. مدتي بعدازسفر كربلا براي تبرك زندگي، همه ‌دار و ندارش را مي‌فروشد و در قالب چمداني پول به محضر آيت‌الله «بروجردي‌»، مرجع تقليد وقت در قم می‌فرستد و ماجراي زندگي خود را بيان مي‌كند. او در حين طرح ماجرا، كت و شلوارش را درمی‌آورد تا خداي ناكرده پول حرامي در زندگي او نباشد. با اجازه آقا دوباره كت و شلوارش را مي‌پوشد؛ سپس آيت‌الله ‌مبلغي اندكي پرداخت مي‌كند تا زندگي سالمي را پيشه كند. سر گل حکایت 🌺 منبر رفتن حاج مصطفی🌺 «يكبار قرار بود آقاي شيخ محمود فاضل كاشاني به منبر برود اما ايشان هنوز نرسيده بود. استكان‌هاي چاي را جمع کردند و كم‌كم حالت انتظار براي رسيدن واعظ بر جماعت چيره شد اما از منبري خبري نبود. معجزه‌اي كه انتظارش را مي‌كشيدم روی داد. يكي از حاضران كه از خالي بودن منبر راضي نبود به صاحبخانه گفت: ‌حاج آقا مصطفي امروز خودتان ما را به فيض برسانيد. زمزمه‌اي حاكي از رضايت از ميان جمع برخاست ولي با لب گزيدن حاج مصطفي فروكش كرد. لحظه‌ها مي‌گذشت اما خبري از واعظ نشد تا اينكه مصطفي به آرامي ولي از روي كراهت برخاست كه با ذكر صلوات جماعت همراه شد. او به سوي منبر رفت و روی پله اول نشست. او با سري افكنده قدري گريست و گفت: ‌چه بگويم؟ بگذاريد از خودم بگويم. تمام شما مردمي كه اينجا نشسته‌ايد از صد پله پدرسوختگي حداكثر 10 پله را رفته‌ايد. مردم بدانيد كه من تمام صد پله پدرسوختگي را رفته‌ام ولي پيشاني‌ام خورد به سنگ و آقايم حسين(ع) دستم را گرفت. ‌اي مردم! ‌اي جوانمردان! دنيا مي‌خواهيد؛ آقايم حسين(ع). آخرت مي‌خواهيد؛ آقايم حسين(ع). پول مي‌خواهيد؛ آقايم حسين(ع). دين مي‌خواهيد؛ آقايم حسين(ع). هيچ نامي زيباتر از نام آقايم حسين(ع) نيست. هيچ يادي دلپذيرتر از ياد آقايم حسين(ع) نيست. مصيبت مي‌بينيد ياد آقايم حسين(ع) بيفتيد. ناملايمي بر شما وارد مي‌شود ياد آقايم حسين(ع) باشيد و...» جملات و عبارات حاج مصطفي به ميانه رسيده بود كه صداي گريه جمعيت بلند شد و همه اشك مي‌ريختند. صحبت‌هاي او آنقدر از سر اخلاص بود كه جماعت مشتاق را در خلسه‌اي عطرآگين غرق كرد. در آن وضع هيچ‌كس متوجه ورود واعظ نشد. بالاخره حاج مصطفي متوجه حضور آقاي فاضل شد و با شرمندگي و در حالي كه صورتش غرق اشك بود از روي پله منبر بلند شد. آقاي فاضل كاشاني بالا رفت ولي نتوانست صحبت كند. فقط روضه خواند و گفت: «‌هرچه مي‌خواستم بگويم حاج آقا مصطفي گفت.» آقا مصطفی اگر 100 شب به منبر می‌رفتم نمی‌توانستم مثل شما تأثیرگذار باشم. شما زبان این دسته از افراد را بهتر از من می‌شناسید. صلی الله علیک یا قتیل العبرات @keyfonas روحش شاد