🏴کیف الناس🏴
#قسمت_هفتم #افق دو ساعتی گذشت، محمد رضا به بخش منتقل شد من هم در راهرو بیمارستان🏨 راه می رفتم دس
صدای پا نزدیک نزدیک تر می شد دهانم خشک شده بود قلبم تند تند می زد در به آرامی باز شد ،کمی جلو آمد در فضای تاریک روشن آنجا متوجه شدم خانم پرستاری با لباس سفید و کلاه کوچکی که به سر وارد سردخانه شد سرش را به سمت من چرخاند با لحن پرسش گرایانه🤔 اینجا چه می کنید ؟!! من من ! راستش ماموران دنبالم هستند نمی دانم چه شد که کل ماجرا را برای پرستار بازگو کردم پرستار چند لحظه سکوت کرد به آرامی ماشین حمل زباله نیم ساعت دیگر برای بردن زباله های بیمارستان داخل حیاط می آید سوار ماشین بشوید از بیمارستان بروید پله های سمت چپ مسیر خروج را به شما نشان می دهد خروج اضطراری هست، خیالتون از دوستون راحت باشد . من ساعت هفت شب شیفتم تمام می شود شما نشانی منزل را برای من بنویسید . پرستار تکه کاغذی از برگه هایی که دردستش بود جدا کرد ، به دستم داد با خودکار قرمز رنگ در آن فضای گرفته شروع نوشتن نشانی خانه محمد رضا کردم امید خاصی در دلم جوانه زده بود احساس می کردم خدا نجاتم در دستان این پرستار قرار داده است . وقت را تلف نکردم از پرستار 👩🏻‍⚕بابت این لطف بزرگ تشکر کردم ، در سردخانه را با احتیاط باز کردم به سمت خروج اضطراری رفتم با دقت از پله های کوچک آهنی پایین رفتم بعد از چند دقیقه خودم را در حیاط دیدم. نویسنده :تمنا 🌱🙃