💢داستان کوتاه
طفلی از باغی گردو میدزدید پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمینکردهها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد
آنان پسرک را در گوشهای بنبست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست
حکیمی عارف این صحنه را میدید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و میگوید برخیز! چرا گردوهای ما را میدزدی
طفل گفت من دزدی نکردم یکی گفت دستانت رنگی است رنگ دستانت را چگونه انکار میکنی دیگری گفت من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند
حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست گفت خدایا در روز محشر که تو میایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام چگونه گناهان خود را انکار کنم با اینکه دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد
خدایا امروز من محشر تو را دیدم در آن روز بر من و بر ناتوانیِام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده
🔴 گیف مذهبی
https://t.me/gifemazhabi