در مراسم عروسی پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت
سلام استاد آیا منو میشناسید
معلّم بازنشسته جواب داد
خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم
داماد گفت
آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید یادتان هست سالها قبل، ساعت گرانقیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم
من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در آن مدرسه هیچکس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد
استاد گفت
باز هم شما را نشناختم ولی واقعه را دقیق یادم هست چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم
تربیت و حکمت معلّم دانشآموز را بزرگ میکند
📕داستانهای کوتاه
🔴 گیف مذهبی
https://t.me/gifemazhabi