#ارسالی_مخاطبین
🔴شهر بوی الکل می دهد!
✍🏻
#علی_صالحی_زاده
🔰چراغ ها را خاموش کردم، دراز کشیدم... هیچ صدایی نمی آمد، تیک و تاک عقربه ساعت دیواری و رقص شاخه های خشک درخت توی کوچه که سایه اش روی پرده سفید اتاق خواب افتاده بود، ترس عجیبی را در دلم انداخت.... پلکهای چشام راضی نمی شدند که بسته بشن،... بستن همان و خوابهای وحشتناک و دلهره همان؛ هر طوری بود چشمانم را بستم و خودم را به بی خیالی زدم... خوابم مخلوطی شده بود از حرفهای آن دکتر در تلویزیون و حرفهای همکاران و آمار فوتی ها و انواع پیام های جور واجوری که در شبکه های اجتماعی خوانده بودم.
🔹...با همدیگر دست ندهید، فاصله یک متر و نیم را در هنگام حرف زدن باهم رعایت کنید، دستها را مرتب بشورید، روبوسی نکنید، در مکانهای شلوغ نرید، تا جایی که امکان داره از مترو و اتوبوس استفاده نکنید، مهمانی نرید، مسافرت ممنوع، خیلی سریع ویروس منتقل می شه ، امکان مرگ و میر داره...
🔹اینها حرفهای یک دکتر بود که ساعات آخر شب از تلویزیون پخش می شد؛ آخر هر حرفشم می گفت: اینها نگرانی نداره ، اینم مثل بیماریهای دیگه اس... از آنفلونزا خطرناکتر نیست و... اما دیگه فایده نداشت؛ چون که حرفهای آقای دکتر و انبوهی از مطلب در واتساپ و تلگرام کار خودشون را کرده بود..دلهره عجیبی در دل مردم افتاده است...
🔹ترس همه وجودم را گرفته بود... بوی الکل همه شهر را فرا گرفته بود ... از صدای خش خش جاروی رفتگر پارک، خبری نبود، رفتگر جلوی دهان خود را به جای ماسک با چفیه ای بسته بود و با یک دستمال و یک اسپره که بوی الکل می داد به جان صندلی های پارک و وسائل بازی افتاده بود و تمیز می کرد ... توی این ساعت بایستی خیابان خیلی شلوغ می بود اما امروز خیلی خلوته ... هر کی از کنارم رد می شد ماسکی روی صورت دارد و تا نزدیکم می شوند یهو از من فاصله می گیرند ، نگاهها خیلی مشکوک و ترسناک شده...همین طور که می رفتم یکنفر جلوم ظاهر شد، یه لحظه چشمم بهش افتاد، قلبم انگار دنبالش کرده بودند تاپ تاپ قلبم را به خوبی می شنیدم این قدر تند و تند می زد که گفتم الان از سینه ام بیرون می زند، هوا سرد بود اما همه صورتم عرق کرده بود... آن مرد شکلش مثل ما نبود... اصلاً انسان نبود... بدنش مثل ما؛ اما صورتش شبیه به شکل ویروس بود که این روزها توی موبایلم و توی گروه های اجتماعی پر شده از آن.... دستش را جلو آورد که باهام دست بده... ناخود آگاه با ترس و لرز دستم را جلو بردم ، تا دستهایمان بهم خورد یکدفعه از خواب پریدم! از عرق خیس خالی شده بودم...
🔹بلاخره صبح شد...شال و کلاه سر کردم و با توکل به خدا مثل همیشه بیرون زدم....چقدر مردم با روزهای قبل فرق کردند، همه با ماسک، صورت خود را پنهان و دستاشون را با دستکش پلاستیکی استتار کرده بودند؛ از دست دادن خبری نبود ، انگار از قبل هم با هم غریبه تر شده بودند.. نگاههای در اتوبوس یه طوری بود که همه از هم می ترسیدند ، همه به هم به چشم یک متهم نگاه می کردند، همه یه طوری خودشون جمع و جور می کردند که کمتری تماسی باهم داشته باشند، ماسک و ژل ضدعفونی و الکل توی خواب هم نمی دیدند که اینقدر ارزشمند بشن که یه عده از خدا بی خبر آنها را احتکار و یا چندبرابر بهم بفروشند!...
🔹شدت نگرانی در چهره مردم از شدت بارانی که الان همه لباسهام را خیس کرده بود بیشتر بود... روی شیشه ایستگاه اتوبوس بی.آر.تی توجه ام را جلب کرد و آرامشم را که این روزها در سیل اخبار رسانه ها از دست داده بودم به من باز گرداند: «فلیتوکل علی الله»... چه زود یادمان می رود... که همه چیزی را باید به او بسپاریم ؛ هرچند که باید وظیفه خودمان را هم بکنیم!
➖➖➖➖➖➖➖
📡 رصد بهترین تحلیلهای روز 👇
http://eitaa.com/joinchat/825098246C346759229f