خادم|روزنوشت های یک طلبه
✓ من از حرف های تشریفاتی و جوگیرانه که خم شدن یک استاد در چاه توالت را فضیلت میدانند یا عرق ریختن یک طلبه برای پخش شربت برایشان مثل جنگ های بتمن قهرمانی است بی‌زارم؛ پس این متن را با همان عبا قبای مجلسی و کت شلوار پلوخوری‌تان بخوانید: «کسی را میشناسم» که هویتش برای من در سه چیز خلاصه میشود؛ همه ما نقش های دلخواهمان را اِتود میزنیم؛ حالت چهره، دیالوگ، لباس، اهداف، حالت نگاه... حالت نگاه... و باز هم... حالت نگاه ما را «نقش دلخواه»مان کارگردانی میکند! از صبح تا شب، همه اطوار تو پرفورمنسِ حالت ایده آلی است که میخواهی! البته تپق هایت هویتت را آشکار میکند! تپق هایت... آشکار میکند، «کی» هستی و داری ادای «چی» را در می آوری. «کسی که میشناسم» تمام ادا و اطوارش تپق است! دوباره جمله قبل را بخوان... خواندی؟! نمیخواهم از آن حرف های تشریفاتی که یارو «بی ریا» است،«رک و راست» است و... ازین خزعبلات بگویم شاید حتی ریا کند یا رُک نباشد؛ اما میدانم که اطرافش را صحنه تیاتر نمیبیند تا دیالوگ حفظ کرده اش یا گریم ساختگی‌اش جایی لو برود! اولین قدم بازیگری،«حفظ ظاهر» است؛ اگر سیگار کشیده باشی برایت خمیردندان سفیدکننده می آورند! اگر موهایت سفید شده باشد، از «پرستیژ» تا «سیلک» را برایت جور میکنند خلاصه اگر خمیده باشی، صافت میکنند. خسته باشی سرحالت میکنند. ناامید باشی خندانت میکنند... آدم نباشی انسانت میکنند! صحنه تیاتر به تو میگوید اگر مدیر هستی، بقیه را گوسفند ببین! اگر سرباز هستی، فرمانده ات را گاو ببین! اگر طلبه ای آخوند ها را «خاص» ببین! جمله قبل را دوباره بخوان! خواندی؟! «کسی که میشناسم» پیش از آنکه برایش سفیدکننده و رنگِ مو و هزار هزار گریم گوناگون ببرند، فریاد میزند «من خدا هستم!» که به‌اش بخندی و بگویی چه طنزپرداز ساده‌ای!«تواضع» بلد نیست...«کسی» نیست... اگر «باسواد» بود که چنین نمیگفت! «شکستن» شغل اوست، اما نه تو را! تا ادب ات کند... خود را، تا تربیت ات کند! عاشق این تیکه ام! خنده دار است و تلخ! تو یاد گرفته‌ای همه چیزِ «دکور تیاتر» سالم و ساکن بماند! همه چیز هارمونی خیالی ات را تامین کند. هیچ بازی گری وسط بازی، به گوش رول مقابل چک نمیزند! وسط بازی از کارگردان گله نمیکند یا در نقش خود شک نمیکند! میخواهد تا آخر جلو برود حتی اگر تماشاچی بدش بیاید... مهم نیست... جلو میرود و به بلیط های فروخته شده فکر میکند. «کسی که میشناسم» آبروی هم‌بازی هایش را برده است! اصلا حضور او موجب آبروریزی بازیگران خودباخته است... جلوی «در» می ایستد تا بازیگران روی «صندلی» بنشینند، به جلسه تدریس شاگرد خود میرود و سوال میپرسد تا بفهمد! سپر تفکرات کسی میشود که از بس بین طلبه ها نیست چهره‌اش فراموش شده! خلاصه بودنش آبروریزی برخی است و نبودش موجب ناکارامدی‌شان! جمله قبل را دوباره بخوان! خواندی؟! «کسی که میشناسم» در دلش چیزهایی دارد که هیچوقت «نمیشناسم» و نخواهم شناخت... پ.ن: تصویر، مربوط به زمانی است که اصلا نمیشناسمش