چند شب پیش وقتی کاروان
کنار درختی توقف کرد
سرها را آویختند به شاخههای درخت
تا کمی نیزه دارها استراحت کنند؛
دخترک سه ساله کاروان
دستهای کوچکش را بلند کرد به سمت سر بابا؛
شاخه پایین آمد، رقیه بابایش را بوسید؛
از بابایش قول گرفت زود سراغش بیاید ...
پدر مهربان و غریبم، کاش من هم رقیه وار شما را میخواستم؛ کاش دعاهای من هم رنگ صداقت داشت؛
اگر اینطور بود وقتی دستهایم، شما را تمنا میکرد خالی برنمیگشت ...
تو را به غربت رقیه ...
بیا آقا ، بیا آقا، تو را به زخم صورت رقیه ...
بیا آقا ، بیا آقا، تو را به لکنت رقیه ...
بیا آقا ، بیا آقا به آبله های پاهای رقیه
اللهم عجل لولیک الفرج