حسابی از شهدا تشکر کرد که توفیق نوکری حضرت زینب (س) را به او دادهاند و خیلی خوشحال بود. من بیاختیار از تمام حرکاتش عکس میگرفتم و علی هم دیگر روی زمین نبود.
یکی دو روز بعد دم غروب، علی با عجله آمد خانه با خوشحالی گفت: "بیایید ساک من رو ببندید". گذشت و با گریه از زیر قرآن راهیاش کردیم. مامان گفت: "علی جان، تو جگرگوشهی من هستی، حالا که داری میری قول بده که برگردی، عصای ما باشی". علی گفت: "باشه مامان جان، این دفعه رو قول میدم برگردم". چند صفحه کاغذ که با چسب چسبانده بود را به من داد و گفت: "اینها پیشت امانت بمونه، هر وقت خبر شهادت من آمد بازش کن". با دیدن کاغذ وصیتنامه و حرف علی تمام بدنم یخ کرد! واقعاً علی داشت میرفت و ما باورمان نمیشد. بعد از رفتن علی علیرغم تاکیدات علی، وصیتنامهاش را باز کردم و خواندم. وقتی وصیتنامهاش را خواندم خیلی عجیب بود که کلمهکلمهاش برای من درس بود؛ اشک بود که از چشمانم سرازیر میشد. این وصیتنامه عجیب بود، بسیار روشنگرانه و عرفانی. دهها بار آن را خواندم و هربار نکتهای جدید میدیدم، بعدها از او سوال کردم: "علیجان این صحبتها چطور تو ذهنت اومد؟". گفت: "بهخدا دست خودم نبود، همهی آن کلمات ناخودآگاه بر ذهنم سرازیر میشد و بر کاغذ جاری". البته علی که من میشناختم سالها با تمامی این نکات که در وصیتنامهاش نوشته بود مانوس بود و اعتقاد عمیقی داشت. این تکهاش را من هرروز با خودم مرور میکنم: "ای کاش جانها داشتم و در راه اسلام و امام زمان (ع) و حمایت از امام خامنهای میدادم. خدایا تو خود میدانی اگر بندبند اعضای بدنم را از هم جدا کنند، بدنم را بسوزانند و خاکستر بدنم را به باد دهند، باز هم از ولایتفقیه دست برنمیدارم. سلامم را به امام خامنهای عزیز برسانید و بگویید که آرزوی من دیدن چهرهی مبارکشان از نزدیک و بوسیدن قدمهای ایشان عطشی همیشگی در وجودم گذاشته بود. به آقا جانم بگویید که برای سرباز کوچک خود دعا کند". علی چون تک پسر خانواده بود موقع پرواز سردار تماس گرفتند و برای اطمینان بیشتر خودشان رضایت ما را جویا شدند؛ اینطور بود که علی ما هم مدافع حریم حرم عقیلهی بنیهاشم (س) شد.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari