👆👆👆👇👇👇🌷 موج های اروند با نور آفتاب کم کم رو به قرمزی میرفت که راوی با صدای خیلی گیرا گفت: آی دختراا خوب موقعی رسیدید اروند . غروبهای اروند و رنگ قرمز غروب برصفحه امواج دلها رو یاد ، شبهای عملیات میاندازه که امواج اروند با موج خونین خبر از شهادت غواصهای عاشق میداد. و نفسی کشید و با دست به اروند اشاره کرد و گفت: آی دختراااا ، خیلی از این شهدا دختر کوچولو داشتند و شب عملیات برا دخترشون مینوشتند: بابایی زهرای عزیزم تو و مامانت رو دوس دارم ولی باید برا حفظ اسلام برا ادامه راه کربلا باید امشب زیر نور ماه بزنیم به دل اروند. زهرا بابایی حواست به چادرت باشه و به همه بگو که رفتیم برا اینکه شما زهرایی زندگی کنید بابایی میبوسمت....و زهرای بابا هر وقت نامه بابا رو میخونه و دلش برا بابا پر میکشه و بی تاب میشه فقط کنار اروند اروم میشه .آی دخترااا میدونید چرا؟ آخه اروند شده گلزار آبی شهدای غواص و اروند هنوز پیکر بابای زهرا رو برنگردونده. با هر آی دخترااا که راوی میگفت شونه هام میلرزید و گلوله های اشک بی امون جاری میشد. چقدر دنیای من از دنیای زهرا و باباش دور بود. آخه چرا زد به دل آب اروند. مگه چادر دخترش زهرا چیه که به خاطرش قید بوسه شیرین بر زهرا رو زد و شهید شد. انگار راوی ترجمه حرف دل منو شنید و باز دستی رو به اروند و اینبار با صدای لرزان از اشک گفت: آی دختراااا، دخترا بابایی اند. شما هم حتما چقدر امروز دلتون برا باباتون تنگ شده برابابای مهربون همه مون ، برا عزیز دلمون ، برا مهدی فاطمه ، چادر حضرت زهرا یعنی باباجونم ، یوسف زهرا دوستت دارم. چقدر پای عشق به بابای مهربونمون چادرتون خاکی شد توی سرما و گرما و از سرتون نیفتاد . چقدر عاشقی رو در عمل ثابت کردید. حالم بد شد رفتم کنار اروند با دست زدن بر موج ملایم اروند کمی آروم شدم که با آی دخترای راوی دوباره اشکم جاری شد به خودم میگفتم نگین چت شده؟ تو و این حرفا!! ولی دست خودم نبود. آی دخترا: حواستون باشه پاتون توی باتلاق گناه و جلوه گری و بی حجابی گیر نکنه اون وقت دلتون از اروند و نور شهدا و آرامشش دور میمونه هاا و زمینگیر مرداب ها میشیدااا. تاکی چشم به این پیج و اون پیج تا کی دنبال نگاه و پیام آلوده این و اون . دلت رو امروز بده به شهدا اونا دلت رو میگیرن و با امواج اروند زلال میکنند مثل روز اول. فقط یاعلی بگو و چادر زهرایی رو محکم بگیر و بگو شهدا به عشق مهدی فاطمه به عشق بابایی که سالها سفرش طول کشیده به خاطر گناه های من. باباجونم شرمنده ام ... خب دخترا کم کم وقت اذانه و باید جمع کنم . اما دلم میخواست تا قیامت برام بگه و زار بزنم من چقدر اسیر مرداب گناه بودم. و گفت: آی دخترا امروز دست به موجهای اروند بزارید و با شهدا عهد ببندید که پای عشق بابامون امام زمان بایستیم با همه طعنه ها چادر رو محکم بگیریم. با صدای الله اکبر اذان هق هق گریه ام مدام شد دیگه حواسم به اطراف نبود اون موقع بود که سحر با گرمی دستانش دستم رو فشرد و از اونجا با بچه ها آشنا شدم . ادامه داره...... نويسنده : خادم الشهدا :) کاری از @khadem_shohadajahrom