«عبدالکریم بسیار محجوب بود و دوربین‌گریز، هر بار که می‌خواستیم از وی عکس بگیریم، اجازه نمی‌داد. روزی که ماموریت‌مان تمام شد و به مقر بازگشتیم، تلفن به صدا درآمد. عبدالکریم پاسخ داد. موقعیت مناسبی بود تا از وی عکس بگیرم. تا دوربین را بالا آوردم، دستش را روی صورتش گذاشت. دوربین را پایین آوردم، او هم دستش را پایین آورد. خندیدم. گفتم، «بالاخره شکارت می‌کنم کریم!» سریع دوربین را بالا آوردم؛ اما او بازهم زودتر دستش را روی صورتش گذاشت...» 🍃🌷🍃🌷