#همرنگ_بسيجى_ها
🌷....حاج همت وقتی آمد، خیلی دلخور شد. پوتین های نو را نگرفت و به جای آن، دمپایی به پا کرد. اکبر که دید حریف او نمی شود، پوتین های وصله دارش را بازگرداند. حالا اکبر نگران کربلایی است. می ترسد حاج همت، حرف پدرش را هم زمین بزند؛ یا حرف پدرش را بپذیرد؛ اما از آن پس همیشه شرمسار نیروها باشد!
🌷کربلایی رو به حاج همت می گوید: «دوست دارم یک بار دیگر مثل بچگی هایت دستت را بگیرم ببرم بازار و یک جفت کتانی واسه ات بخرم. ناسلامتی هنوز پسرمی. هر چند فرمانده لشکری، اما برای من هنوز پسرمی.» کربلایی و اکبر، منتظر پاسخ حاج همت اند. حاج همت می گوید: «باشه. من حاضرم. شما همیشه حق پدری گردن من داری آقاجان.» کربلایی، پیشانی همت را بوسیده، با خوشحالی می گوید: «رحمت به آن شیری که خوردی. پس بلند شو، معطلش نکن. من باید زود برگردم اصفهان.»
🌷اکبر از تعجب نزدیک است شاخ در بیاورد. هیچ وقت تا به حال حاج همت را این قدر گوش به فرمان ندیده بود! او مثل بچه ای اختیارش را داده به کربلایی. کربلایی هم یک جفت کتانی برای او خرید. آنگاه سوار ماشین یونس شدند و به طرف پادگان بازگشتند. آنها به پادگان نزدیک می شوند. اکبر به لحظه ای فکر می کند که بچه ها در گوشی به هم می گویند:"حاجی کتانی نو به پا کرده! چرا؟ چون فرمانده لشکر است..."
🌷حاج همت، مدام به عقب برمی گردد و به نوجوان نگاه می کند. کربلایی متوجه نگاه های او شده، کنجکاوانه نگاهش را دنبال می کند. اکبر وقتی نگاه آن دو را می بیند، نوجوان را در آینه از نظر می گذارند. ناگهان چشم او به پوتین های کهنه و رنگ و رو رفته نوجوان می افتد. اکبر، منظور حاج همت را از نگاه ها می فهمد. می خواهد چیزی بگوید که کربلایی می زند روی داشبورد و می گوید: "نگه دار اکبر آقا." -نگه دارم؟ واسه چی؟! -تو نگه دار، حاجی خودش می گوید واسه چی.
🌷اکبر ترمز می کند. کربلایی، رو به حاج همت می کند و با لبخند می گوید: "پدر باشم و نفهم تو دل پسرم چی می گذرد؟! حالا برای اینکه راحتت کنم، می گویم وظیفه من تا همین جا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من، مقام خودت را زیرِ پا گذاشتی. از حالا به بعد، تصمیم با خودت است. هر كارى دوست داری، بکن.،... من راضی ام." حرف کربلایی، آبی است که روی آتش حاج همت می ریزد. از ته دل می خندد. کربلایی را در آغوش می گیرد و می بوسد. آنگاه کتانى ها را از پا در می آورد و به سراغ نوجوان می رود....
🌷اکبر و کربلایی، صدای حاج همت را می شنوند که می گوید: "این کتانی ها داشت پایم را داغان می کرد. مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند." برمی گردد و در حاليکه پوتین هاى رنگ و رو رفته اش را به پا می کند، می گوید: "اصلاً پاهای من ساخته شده برای همین پوتین ها، خدا بده برکت..." لحظه ای بعد، حاج همت با همان پوتین ها سوار ماشین می شود. ماشین، جاده پادگان را پیش می رود....
@khademe_alzahra313