بیست روزبودکه ازحسن خبری نداشتم وهمچنان مضطرب ونگران . که خواب دیدم که اقایی عصابدست وبالباس عربی وعمامه سبزوعباپیش میرود وبرادرم حسن هم بدنبالش میدود ومدام صدامیکند مولاجان اقای من تا به دریا رسیدند اقاجان عصایش رابه آب زدند پلی روی دریاظاهرشد واقا به روی پل رفتندوحسن هم به دنبال ایشون روی پل رفتندمقداری که اقاجلورفتنددوباره عصای خودراازطرف راستشون به دریا زدندوپلی بسیارطویل ظاهرشدحسن وسط پل اول بود تا اقا وارد پل دوم شدند ،پل اول شکست وحسن داخل اب فرورفت فریادمیزد اقاجان به فریادم برس اقابرگشت وعصایش رابه طرف چپ آب زد وپلی دیگرظاهرشدعصایش رادراب فروبردوحسن روگرفت ،وروی پل گذاشت وفرموداین پلی که دیدی شکست پل دنیای توبود واین پل اخرت توست بروواسوده باش ازاینجاراه من ازشماجدامیشود حسن مایوسانه بانگاه اقارابدرقه میکردومیگفت مولاجان که بیدارشدم ویقین دانستم که حسن به درجه شهادت رسیده اند