🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 فصل اول قسمت 2⃣2⃣ حاج احمد متوسلیان بعد از آن
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 فصل اول قسمت 3⃣2⃣ پله ها و طبقه ی بالا.در این سه چهار شبانه روز ،هیچ وقت به فکررفتن به پشت بام نیفتاده بود و حالا ناگهان احساس کرد که می خواهد برود پشت بام و از آن جا شهر را تماشا کند.😔😔 چادرش را سر کرد و آهسته ومردد ،از پله ها بالا رفت.پله ها کثیف و خاک آلود بودند و نفس تنگی می آوردند😞😞 ژیلا به پشت بام که ر‌سید و نگاهی به اطراف که انداخت و بوی دود و باروت و گرد و خاک تخریب و بمباران را که در شهر و بر فراز شهر دید،دلتنگ تر از قبل شد و خواست برگردد که چشمش به اتاقکی نیمه باز افتاد.😔😔 پیش رفت و نگاهی کرد .اتاقی ،1۰،12متری خالی اما کثیف دید.😔😔👀 👀 با در و پنجره ای چوبی و کهنه.داخل اتاق شد.پر از بوی کثیف و فضله ی مرغ بود.😔 ژیلا دو سه بار اتاق را بر اندازکرد.سپس لبخندی زد وگفت:😊😊 در بیابان لنگه کفش غنیمت است .اگر این جا را تمیز و مرتب کنم ،بهترین جا برای زندگی ما خواهد شد.☺️☺️☺️ سپس پایین رفت و یک چاقو و دوسه تکه پارچه ی کهنه و کثیف پیدا کرد و با یک سطل پر از آب آورد بالا.☺️ آب را ریخت کف مرغدانی و بعد باچاقو🔪🔪تمام کثافت ها را تراشید.☺️☺️ دوباره رفت از پایین سطل را پر از آب کرد .جارو را هم از کنار حوض کوچک و قدیمی حیاط برداشت و بالا آورد.😊😊😊 دوباره آب را در کف اتاقک ریخت و این بار با حوصله ی بیشتر آن را جارو کرد.بعد هم با پارچه ای کهنه وخیس در و پنجره و دیوارها را تمیز کرد.😊😊☺️☺️ آن قدر از خستگی و کمر درد و سرگیجه از حال رفت. در گوشه ای نشست و چند دقیقه ای استراحت کرد.😔😔😞😒😒 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀