نوشته زیر یکی از خاطرات من خواهر شهید سید علی اکبر بی بی شهربانویی هست.
شهید پالیزوانی بسیار ساده و بی آلایش بود با برخورد خوب و چهره همیشه خندان او احساس میکردی که انگار عضوی از خانواده بوده و با او بزرگ شده ای . در مدت اون سالها حتی یکبار او را عبوس ندیدیم و او همیشه خنده بر لب داشت و همیشه با مزاح همه را شاد میکرد.
برادر مصطفی پالیزوانی یکی از دوستان نزدیک برادران من بودند و همیشه مخصوصا وقتی که از جبهه میامدند و یا به جبهه میرفتند به خانه ما سر میزد و خیلی احترام خاصی برای خانواده شهدا قائل بودند با اینکه خود نیز از خانواده محترم شهدا بودند . خانواده محترمی که دو فرزندو داماد خود را در راه انقلاب و امام هدیه داده بودند.
خاطره من برمیگرده به دفعه آخر که ایشون برای خداحافظی آمدند بر خلاف همیشه به داخل منزل نیامدند همانجا دم در ایستادند و به مادرم گفتند: حاج خانم من انشالله فردا عازم جبهه هستم ما را حلال کنید.
مادرم گفتند: پسرم به امید خدا انشالله به سلامتی میرید و پیروز برمیگردید.
شهید گفتند: مادر برایم دعا کن ایندفعه شهید بشم.
مادرم گفتند : نه انشالله به سلامتی برمیگردی و ما دامادیت رو میبینیم.
شهید مصطفی با حالت خواهش ادامه دادند: نه مادر تو رو خدا دعا کن من ایندفعه شهید بشم هر کسی دعا کنه من شهید بشم من تو اون دنیا شفاعتش میکنم.
من که تا آن زمان تو اتاق بودم و شاهد این گفتگو زود چادرم را سرم کردم و دویدم بیرون اتاق گفتم: برادر مصطفی من براتون دعا میکنم من دعا میکنم شهید بشید.
ایشون مثل همیشه که خیلی حجب و حیا داشتند در حالی که سرشون پایین بود گفتند: اگر شما دعا کنید من شهید بشم شما رو شفاعت میکنم.
من خیلی خوشحال بودم هم از اینکه برای اولین بار تو عمرم تونسته بودم خیلی سریع عکس العمل از خودم نشون بدم و موقعیت خوب را شناسایی کنم هم اینکه از ایشون قول گرفتم چون با شناختی که از روحیات و اخلاق ایشون داشتم و با تجربه ای که از دیگر شهدای خانواده ام داشتم میدونستم که ایشون حتما به درجه بلند شهادت خواهند رسید.
همون دفعه بود که ایشون مفقودالاثر شدند و به عنوان شهید اسمشون ثبت شد. این خاطره به عنوان یکی از بهترین خاطرات من از ایشون هست. با اینکه میدونم لیاقت شفاعت ایشون را ندارم ولی همینکه تونستم برای چند لحظه هم مورد عنایت ایشون قرار بگیرم برایم بس جای افتخار دارد........