زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
فصل دوم
قسمت 1⃣4⃣
ژیلا انگار تازه از خواب بیدار شده
باشد.عمق حرف ابراهیم را که
فهمید دیگر از ماندن حرفی نزد
سرش را انداخت پایین و در حالی
که اشک توی چشم هایش جمع
شده بود،گفت:😔😔😭
چشم،برمی گردم .همین فردا صبح
بر می گردم.
ابراهیم هم دیگر نتوانست حرفی
بزند.😔😔
ابراهیم که از خط برگشت،ژیلا
آماده ی رفتن شده بود.وسایلش را
در گوشه ی اتاق جمع کرده بود و
کیفش را برداشته بود.توی کیفش
را که نگاه کرد،حتی یک ریال پول
در آن نبود😔😔
پریشان شد و آه کشید:حالا چکار
باید بکنم؟؟چجوری پول تاکسی
بدهم؟؟پول بلیط اتوبوس
بدهم؟😞😔
ژیلا کلافه شد .نمی دانست چه کار
باید بکند؟با اینکه با ابراهیم
ازدواج کرده بود اما هنوز هم با او
رودربایستی داشت.😞😞😔
هنوز هم از او خجالت
می کشید.خجالت می کشید که از
او چیزی بخواهد.میدانست که
ابراهیم هم پولی ندارد.😒😒😔
حقوق اش را از آموزش و پرورش
می گرفت و در سپاه مامور به
خدمت بود.از سپاه حقوقی
نمی گرفت.آموزش و پرورش هم
که دم دست اش نبود😔😔😞
با این همه وقت رفتن،هنگامی که
ژیلا توی خیابان کنار ابراهیم راه
می رفت،پس از مدت ها تردید،
من من کرد.😒😒
می خواستم .....می خواستم ببینم..
چی؟؟می خواستی ببینی چی؟؟😒
ابراهیم دید که ژیلا می خواهد
چیزی بگوید،اما نمی گوید.پرسید:
حرفت را بزن ژیلا،چرا با من مثل
غریبه ها رفتار می کنی؟؟😒😞
ژیلا آب دهانش را به سختی قورت
داد و گفت:😁😁
میگم،میگم یک کم پول خرد داری
به من بدهی که اگر خواستم
تاکسی سوارشوم،مصیبت
نکشم؟؟😭😔
رنگ از روی ابراهیم پرید،گفت:
((پول،؟صبر کن ببینم .))😥😥
دست کرد توی جیب هایش
،تمامشان را گشت.چند بار،اما
جیب های او هم خالی بود.او هم
پول نداشت.😒😒😢
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃
@khademe_alzahra313