🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ فصل دوم قسمت 9⃣4⃣ درد می آمد،درد گاه و بی گاه
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ فصل دوم قسمت 0⃣5⃣ ابراهیم گوشی را گذاشت .ژیلا هم.ودرد دوباره واین بار شدیدتراز قبل به سراغش آمد.😥😥 طوری که ناخواسته جیغ کشید و خواهر ابراهیم وحشت زده دوید به طرف او: چی شده ژیلا جان؟؟😥😰 چیزی نیست.دردم انگار جدی تر شده! خب مبارکه ان شآلله😊 به ابراهیم خبردادی؟؟😊😊 نه!😥 چند دقیقه ی بعد همه دور ژیلا جمع شدند .درد آمده بود.شدید و ناگهانی.ژیلا را جابه جا کردند.😥😥 ژیلا دست هایش را گذاشت دور کمرش و دوباره جیغ اش درآمد.😥😰 تاظهر درد در خود مچاله اش کردتا اذان،تانماز،تاعصر،تا عصر روز بیست و دوم آبان ماه ۱۳۶۱که مهدی اش به دنیا آمد😥😥 شادی،هلهله،اسفند دود کردن و تبریک و ((ابراهیم پس کجاست؟؟)) هنوز خبرش نکرده اید؟؟☺️☺️ و سه روز طول کشید تا به ابراهیم خبر رسید که پدر شده است.یعنی تا خودش زنگ نزد،نفهمید.آن ها که نمی توانستند به او زنگ بزنند .جای ثابتی نداشت.خودش باید زنگ می زد😥😥 وقتی خبر را شنید،لحظه ای شاد و مبهوت ماند.بعد سجاده پهن کرد .در دل دشت و ((الله اکبر))نماز شکر خواند📿📿 نماز شکر خواند وگریست😭😭 بعد هم کارهایش را سروسامان داد وکفش سفر پوشید و خودش را قبل از همه به شهرضا به بالین همسرش ژیلا رساند😥😥 ساعت سه صبح بود که ابراهیم کنار همسرش رسید،ژیلا در خواب و بیداری بود که ابراهیم پیشانی اش را بوسید😊😊 ژیلا چشم باز کرد .ابراهیم را دید .اشک شوق و لبخند و سلام و آرامش،آرامشی بی پایان .با او.در کنار او.ژیلا شکفته بود😥😭😭 و ابراهیم او را و مسافر کوچولوی از راه رسیده اش را،فرزنش را می بویید.ابراهیم بغض کرده و در حالی که اشک توی چشم هایش می چرخید،گفت:😥😥😭 ((حالت خوبه ژیلا؟؟))😥😥 و ژیلا هم مشتاق تر از او،با چشم گریان گفت:آره خوبم شکر خدا😭😭 چیزی کم و کسر نداری برم برایت بخرم؟؟😞😞 ژیلا با تعجب پرسید:😳😳 الان؟؟این وقت شب😳😳 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ ادامه ی این داستان فردا در کانال