زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻
فصل دوم
قسمت 4⃣5⃣
خسته و نگران بر می گردد جبهه😥
نصرت این ها را می گفت :گاهی چشمش به ژیلا بود،گاهی به ابراهیم،و گاهی هم به بچه نگاه
می کرد.😥😥
ابراهیم گفت:خب دیگه!...😊😊
و هنوز حرفش تمام نشده بود که ((یا الله))گفتن پدر همت به گوش رسید📢📢
الله نگه دار ،بفرمایید.☺️☺️
کربلایی علی اکبر در حالی که دو تا نان سنگک در دست داشت داخل اتاق شد😊
ابراهیم به استقبال اورفت.😊
کربلایی پسرش را در آغوش کشید. گرم تر از همیشه.پس از احوالپرسی و چشم روشنی،کنار هم صبحانه خوردند😊☺️☺️
بعد از صبحانه ابراهیم مطابق عادت و مسئولیتی که بر دوش خویش احساس می کرد،هم به مزار شهدا سر زدو هم به خانواده شهدا،هم به سپاه و بسیج،هم به آموزش و پرورش،بعد هم ناهار دور جمع بزرگ خانواده.😥😥
پدر ومادر و زن و فرزند و خواهرهاو برادرها،عصر هم که شد،خداحافظی کرد و راهی جبهه شد😥😥😞😞😔
دوباره ژیلا و حسرت دیدارابراهیم.دوباره ابراهیم و خط و منطقه و دود وآتش و خاک و خون.😥😥😞
دوباره تلفن به خانواده،احوالپرسی دوباره منطقه و سی وهفت روز بعد دوباره ابراهیم به همسرش و به مهدی اش که حالا دیگر چهل روزه شده بود و با خنده هایش قند توی دل ابراهیم آب می کرد،سر زد و
این بار وقتی ابراهیم می خواست برگردد،ژیلا به او گفت:من هم
می خواهم بیایم پیشت😥😭😭
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
ادامه ی این داستان فردا در کانال