🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻 فصل دوم قسمت 4⃣5⃣ خسته و نگران بر می گردد جبهه
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ فصل دوم قسمت 5⃣5⃣ چی؟می خواهی بیایی پیشم؟به منطقه؟به جبهه؟😥😥 بله.😞😞 حواست هست چی داری می گویی ژیلا؟؟😥😥 چرا فکر می کنی حواسم نیست چی دارم می گویم؟ می گویم می خواهم بیایم پیشت!😭😭 ابراهیم دست روی دست گذاشت وگفت:((نه من راضی نیستم بیایی.نگرانتان می شوم))😥😥😞 ژیلا گفت:همیشه همین را می گویی.به هرحال من دیگر نمی توانم از تو دور باشم.مهدی هم حتما همین را می خواهد😥😥😭 ابراهیم گفت:گفتم که نمی شود😥 ژیلا اصرار کرد:((من از حق خودم می توانم بگذرم ولی از حق بچه ام نمی توانم))😭😭😭 و بغض کرد.لحظه ای سکوت کرد و بعد حرفش را ادامه داد:((اصلا هیچ معلوم نیست که تو تا کی باشی.نمی خواهی تا هروقت که سایه ات بالای سرمان است،دست محبت پدری را روی سر پسرمان بکشی؟))😭😭😭 ابراهیم لحظه ای سکوت کرد.دستی روی صورتش کشید.نگاهی به همسرش کرد. آهی کشید و گفت:((حالا به خدا قسم من هم همین را می خواهم ولی...!😥 دیگر نمی خواهم ولی و اما و اگر بشنوم همین که گفتم.هرجا که هستی ،من هم می خواهم همان جا باشم.😭😥😭😞 ابراهیم دیگر چیزی نگفت.اندکی ساکت ماند.بعد گفت:بسیار خوب .آماده شوید.دو سه ساعت دیگر راه می افتیم می رویم جنوب.😥😥 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘