زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
فصل سوم
قسمت3⃣6⃣
بعد از نماز صبح ،وقتی که مهدی هنوز در خواب بود و ژیلا تازه سجاده اش را داشت از روی زمین جمع می کرد و هنوز داشت ذکر
می گفت 📿📿
که دنبال ابراهیم آمدند و خداحافظی کردو پیش از آن که فرصت کند بند پوتین هایش را ببندد،راه افتاد😞😞🚶🚶🏃
خداحافظ✋✋
در پناه خدا،به سلامت!😒
به مهدی بگو اگه تونستم شب
برمی گردم.😥😥
و اگر نتونستی؟😰😰
بگو مادرش هست .و بالای سرهردوشان قران خدا😔😔
اشک توی چشم های ژیلا حلقه زد.😞😭😰
ابراهیم دوباره رفته بود.😥
خانه های ویلایی بیمارستان شهیدکلانتری،خانه های تمیز و مرتبی بودند اما دور بودند.😥
در بیابان های اندیمشک،جایی پرت و غریب تلفن هم نداشتند.ابراهیم هم تمایلی نداشت که آن جا تلفنی وصل کنندشاید نمی خواست مدام درگیر
خانه و خانواده اش شود😥😞
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻