زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
فصل سوم
قسمت 5⃣6⃣
مهدی خوابیده بود.ژیلا
نمی خواست دفترچه را ورق بزند.امانتوانست😔😒
دفترچه روبه رویش بود.
لمس اش کرد.بوی ابراهیم را می داد.بوی نم،بوی سیگار.گرم بود.😢
بازش کرد.لای آن چند نامه و چند یادداشت بود.لمس شان کرد.انگشت هایش لرزید😔
می خواست دفترچه راببندد امانتوانست.😒😢
نامه ها او را به سوی خود دعوت می کردند .از سر کنجکاوی یکی اش را باز کرد.نامه ی یک بسیجی بود،در آن خطاب به ابراهیم نوشته بود:((حاجی !من سر پل صراط جلوت را می گیرم .داری به من ظلم می کنی .الان سه ماه است که توی سنگر نشسته ام به عشق رویت،آن وقت تو..😭😭😭
یکی دیگر از خانواده اش نوشته بود و از این که از بس او از حاجی پیش آن ها تعریف کرده است،آن ها هم عاشق اخلاق و رفتار حاجی شده اند😒😢
در گوشه ای از دفترچه اش هم،ابراهیم نوشته بود که امروز (1361/2/16)مبلغ هزار تومان پول دستی از فلانی قرض گرفتم😔😢😒
ژیلا رفت توی فکر،آن روز،همان روزی بود که ژیلا
می خواست از دزفول به اصفهان برگردد و چون پول نداشت ،ازابراهیم پول خواست و او..حالا همه چیز داشت یادش می آمد🤔🤔😢
ژیلا هنوز داشت دفترچه را ورق می زد که ابراهیم برگشت.😢
ژیلا با تعجب از ابراهیم پرسید :((مگر کارت نداشته اند ؟خب برو.برو ببین چی کارت دارند؟))😔😔😢
ابراهیم گفت:((رفتم،دیدی که))😊😊
ژیلا گفت:((برو حالا .شاید باز هم کارت داشته باشند.))😏
و ابراهیم از لحن و تعارف ژیلا تعجب کرد😳😒
دستش را تکیه داد به در و گفت:((بچه های خودمان بودند اتفاقا.بهشان گفتم :امشب نمی آیم))😢😒
اصلا نه برو.شوخی کردم که گفتم بمون کی گفته من امشب تنهام ؟بروی بهتره.بسیجی ها منتظرند😒😢
ابراهیم انگار یخ کرده باشد .دستش را به پیشانی اش مالید وپریشان گفت:((بالاخره بروم یا بمانم؟😔😒
و چشم اش به دفترچه یادداشت اش که افتاد،ناگاه دلم گرم شد.لبخندی زد و گفت:پس((نامه ها را خواندی ها؟))😊☺️
ژیلا گفت:((بله!یکی دوتاشون را))😔😔
ابراهیم اخم کرد:☹️
((این ها اسرار من و بچه هاست .دوست نداشتم بخوانی شان))☹️☹️
ژیلا گفت:((نمی خواستم بخوانم اما نشد،نتوانستم.ازتنهایی و از سر کنجکاوی بود که خواندمشان))😔😒🤔
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻