زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
فصل سوم
قسمت 8⃣6⃣
ژیلا با ترس و انزجار به دمپایی نگاه کرد و به عقرب که قسمتی از بدن له شده اش به دمپایی چسبیده بود.😰😪
حالش داشت به هم می خورد.انگار می خواست بالا بیاورد😤
با ترس و انزجار جارو و
خاک انداز را برداشت و دمپایی و کف آشپزخانه را تمیز کرد😰
بعد دست و صورتش را شست.وضوگرفت و امد کنار مهدی سجاده اش را پهن کرد.📿
به مهدی نگاه کرد.
چشم هایش باز بودساکت به مادرش نگاه می کرد.👶👶
ژیلا انگشتش را روی لپ ترد او گذاشت و با او بازی کرد .بازی کرد و آرام گرفت.☺️
آرام که گرفت رو به قبله ،به نماز ایستاد:الله اکبر.الله اکبر📿
روز بعد دوباره چشم ژیلا به عقرب دیگری افتاد🦂
این بار عقرب را در رختخواب مهدی کشت و بیش از قبل ترسید😣😖😰
گفت:اگر بچه را نیش بزند چه خاکی توی سر خودم بریزم؟😭
بلند شد .تمام رختخواب ها را از جابند بیرون آورد.همه را یکی یکی تکان داد،سوراخ
،سمبه های خانه را به دقت وارسی کرد.بعد بچه را توی بغل خودش خوابانده و کنار او خوابید.😴😴
یعنی درازکشید که بخوابد اما نتوانست.از ترس،چشم به در ودیوار دوخته بود.😰😰
زیر پتو خود را جمع کرده بود و به دقت زیر نور چراغ به اطراف نگاه می کردکه مبادا از
گوشه ای عقربی سربیرون کند و به سوی او یا بچه اش بیاید😰😰🦂🦂
آهسته،بی صدا ،از این سو یا آن سو.گرچه بار ها و بارها همه جا را کاویده بوداما باز هم می ترسید😰😰
می ترسید که بخوابد و
عقرب🦂 بیاید.عقرب ها بیایند که آمدند🦂
داشت نگاهشان میکرد که دید از لای دیوار،از لای شکاف کوچکی عقربی بیرون آمد.🦂
با دمی بر افراشته و بزرگ و پشت سرش دو عقرب🦂🦂
سه عقر🦂🦂🦂ب،و ناگاه ده ها عقرب🦂🦂دیگر.عقرب ها به سوی او و به سوی مهدی اش پیش می آمدند.😫🦂🦂
و ژیلا هنوز دنبال دمپایی
می گشت که عقرب اولی،خودش را به رختخواب مهدی رساند🦂
ژیلا که از ترس نفسش داشت بند می آمد ،جیغ زد و از ترس چشم باز کرد.😫😭
گیج بود و به حودش که آمد ،متوجه شد که خواب بوده است.خوشحال بود😌
از جا برخاست و به همه طرف نگاه کرد. خبری از عقرب نبود.اما ژیلا از شدت ترس حتی جرئت نکردزیر پتو و کنار پسرش دراز بکشد😰😰
دمپایی هایش را گذاشت کنار دستش و مشغول خواندن دعا شد.دعا که خواند کمی آرام گرفت.😌😌
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻