🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 9⃣7⃣ حاجی غرولند کرد:((گرما وپشه
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 0⃣8⃣ دیگر نمیتوانست در خانه ی خودشان بماند.خانه اش امنیت نداشت.دزدها و عقرب ها و تنهایی او را از همه سو محاصره کرده بودند.🦂😬 به ابراهیم گفته بود که می خواهد شب ها به خانه ی دوست نزدیکشان خانم دکتر توانا سر بزند و روزها به خانه ی خودشان برگردد.🌃 گفته بود: اینجوری میتوانم دوام بیاورم😌 و ابراهیم گفته بود: -هر کاری را که خودت مصلحت میدانی انجام بده عزیزم!😊 از آن پس ژیلا همین کار را میکرد.هرشب به خانه ی دوستش خانم دکتر توانا که او هم تنها بود میرفت و روزها به خانه ی خودشان بر میگشت🌙🚶‍♀☀️ ..... ژیلا وقتی با یکی از خانم های سپاهی داشت از بیرون بر میگشت،آن خانم به او اشاره کرد و گفت: -نگاه کن او حاج همّت نیست که دارد از خانه تان می آید بیرون؟🤔😮 ژیلا به سمت اشاره ی آن خانم برگشت و نگاه کرد،دید آقایی با لباس وشلوار لی از خانه شان دارد بیرون می‌آید.🚶‍♂️👕👖 گفت: -نه.او حاج همّت نیست. ژیلا این را گفت و دلش ((هُری)) ریخت پایین. ودر جواب خانم همراهش که پرسید:((پس کیه؟و تو خانه تان چه کار داره؟))🤔😰 ژیلا گفت: -چی بگم والله!‍♀ ادامه دارد... 🌷🍀💐🌷🍀🌷🍀💐🍀💐🌷🍀 ادامه ی این داستان ان شاالله فردا در کانال